بسم اللَّه الرّحمان الرّحیم
«لَقَدْ کُنْتَ فی غَفْلةٍ مِنْ هذا فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطاءَکَ فَبَصرُکَ الْیَوْمَ حَدید» (۱)
انسان، در دوران زندگانى و این عمر کوتاه، بین دو عدم (۲) بىانتها قرار دارد که نه اوّلش معلوم است و نه آخرش. میلیاردها سال، این دنیا بوده است و ما نبودهایم و بعد از ما، هم میلیاردها سال، هست و ما نیستیم.
انسانى که مدّتى کوتاه در این دنیا زندگى مىکند، اوّل و آخر دنیا را چه مىداند؟! مولوى در وصف پشّه مىگوید:
در بهاران زاد و مرگش در دى است
او چه مىداند که این باغ از کى است؟
دو عدم بىانتها دو طرف ما را گرفته است. عاقل کسى است که از این چند لحظهى کوتاه حدّاکثر استفاده را ببرد.
این یک دو دم که دولت دیدار ممکن است
دریاب کام دل که نه پیداست کار عمر
****
قدر عمر ار نشناسد دل و کارى نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
حضرت على علیه السلام مىفرماید:
«ما فاتَ مَضى وَ ما سَیَأْتیکَ فَأیْن؟
قُمْ فَاغْتَنِمِ الْفُرْصَةَ بَیْنَ الْعَدَمَیْن» (۳)
این فکر که: دیروز چرا اینجور شد و فردا باید اینجور بشود و مبادا اینجور نشود، هم حال را از ما گرفته است (که نمىتوانیم براى زندگى امروزمان فکر صحیح داشته باشیم (و هم حالِ ما را) یعنى دائماً افسرده و ملول هستیم و با زخم معده یا قرص خوابآور زندگى مىکنیم.) اى کاش به شعر بالا عمل مىکردیم و عمرى را به خوشى و راحتى مىگذراندیم!
غم فرداى موهوم امروز را از ما گرفته است و یک نفر نیست به ما بگوید: مگر تو یقین دارى که فردا زندهاى؟ پس چرا امروز را ضایع مىکنى؟ پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم فرمود: «صبح که از خانه بیرون آمدى، مگو شب به خانه برمىگردم. شب که مىخوابى، وعدهى فردا را به خودت مده.» (۴) چه بسیار کسانى که شب خوابیدند و صبح بیدار نشدند! عُقلاى دنیا کسانىاند که در این مدّت کوتاه که به لحظهى بعد آن اعتمادى ندارند حدّاکثر استفاده را ببرند.
شخصى در محضر مولا على علیهالسلام به دنیا بد گفت. آنحضرت فرمودند: «چرا به دنیا بد مىگویى؟ اینجا محلّ تجارت دوستان خداست.» (۵)
مىشود از این باغ، خرمنهاى گل همراه برد. دو نفر را مجسّم کنید که داخل باغى شدهاند. یکى از آنها دستههاى گل با خود مىبرد و دیگرى سرگرم این است که چرا برگها روى زمین ریخته و چرا باغبان اینها را جمع نمىکند و چرا دیوار باغ چنین است و … و یکدفعه متوجّه مىشود که وقت گذشته و از باغ بیروناش مىکنند. هر چه التماس مىکند که چند دقیقهاى مهلتاش بدهند، جواب نفى مىشنود.
اینجا یک دوراهى است. آن کس که به بقاى روح معتقد باشد، مىگوید: بعد از مرگ، میلیاردها سال زندهام و حدّاکثر استفاده از عمر را در خدمتکردن به بندگان خدا و مرهم زخم اجتماع بودن مىداند و مىگوید:
تو کز محنت دیگران بىغمى
نشاید که نامت نهند آدمى
در برابر، کسى که به زندگى پس از مرگ معتقد نیست، مىگوید: حدّاکثر استفاده از عمر خانهى خوب، فرش خوب، ماشین خوب و … است. او چون معتقد شده که پایان زندگى انسان مرگ است مىگوید: پس باید بیشتر بخورم و بخوابم و لذّت ببرم. باید بدانید که این دو فکر با هم آشتى نمىکنند.
در جهان، دو بانگ مىآید به ضد
تا کدامین را تو باشى مستعد:
آن یکى بانگش نشور اتقیا
و آن دگر بانگش فجور اشقیا
****
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق مىرود تا نفخ صور
در گذشتهى دور، خیلى از مردم مُنکر عالَم دیگرى غیر از این عالم بودند و رؤیاى صادقه در میان آنها نبود. بعداً در خواب چیزهایى را دیدند که عیناً واقع شد و فهمیدند که عالَمِ وجود به این عالَمِ محسوس منحصر نیست. براى بعضى از ما هم نظیر این خوابها پیش آمده است؛ مثلاً در خواب دیدهایم که فلان آقا در ساعت معیّن با لباسهاى مخصوص به منزل ما آمده است، بعد هم در عالَم واقع همان آقا در همان ساعت و با وضعى که در خواب دیدهایم، بدون کم و کاست، به منزل ما مىآید. سؤال این است: خصوصیّاتى که دیدیم و پس از یک هفته واقع شد، در کجا بود؟ آیا اینگونه خوابها به ما نمىفهماند که غیر از این عالَمِ محسوس، عالَم دیگرى هم هست؟
آقاى حاج سیفاللّه خان آینهساز خانهاى در روحافزاى دماوند داشت. گفتند: تصادف کرده است. به عیادتش رفتیم. دیدیم دندههاى خودش شکسته؛ پیشانى محمّد (پسرش) شکافته؛ دندانهاى محمود (پسر دیگرش) ریخته است. گفت: امروز صبح که مىخواستیم از تهران بیاییم، خانم گفت: دیشب در خواب دیدم که پیش از رسیدن به رودهن، ماشین به درختى خورد، دندههاى تو شکست؛ پیشانى محمّد شکافت؛ دندانهاى محمود ریخت! بهتر است که نرویم. با اینکه استخاره کردیم و بد آمد، آمدیم. در همان نقطه ماشین به همان درختى خورد که خانم در خواب دیده بود! مىبینید که دندههاى من شکسته و این پیشانى محمّد و این هم دندانهاى محمود است! عجیبتر اینکه وقتى ماشین تصادف کرد و ساک پرت شد، محمّد از داخل ساک دستمال را برداشت و به پیشانى خودش بست. مادرش گفت: بدون کم و زیاد این منظره را هم در خواب دیده بودم!
چهقدر مایهى تأسّف است کسانى که نمىخواهند حقایق را درک کنند و مثل گاو عصّارى دور خودشان و زن و بچّهشان طواف مىکنند و چشم دلشان کور است وقتى این قضایا را مىشنوند مىگویند: خواب و خیالات است. به آنها باید گفت: اگر حالا ساعت ۱۰صبح باشد و تو تصوّر کنى ساعت ۱۰ بعد از ظهر است، واقع تغییر نمىکند. پشت این پرده خبرى هست. آنکه مىخواهد افسارگسیخته باشد و دنبال پول و ماشین و این مزخرفات برود، مىگوید: این حرفها چیست؟! امّا اگر همهى دنیا بگویند: حالا شب است، واقع عوض نمىشود؛ حالا روز است.
در مقابل این مردم احمق، کسانى که بیدارند زندگى دیگرى دارند و با اینکه در این دنیا هستند، بیرون از این عالماند. چنین فردى حرفزدنش براى خداست؛ راهرفتنش براى خداست؛ شوخى مىکند، براى خدا؛ عصبانى مىشود براى خدا. او یک موجود ملکوتى الاهى است. نشانهى این آدم این است که وقتى اسم مرگ را مىبرند، مثل من و تو رنگش نمىپرد؛ بلکه به زبان حال مىگوید:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمرى ستانم جاودان
او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ
اى انسان، مرگ چه چیز را مىتواند از تو بگیرد؟ فقط همین بدن فرسودهى کثیف را مىگیرد؛ «تو» را که از تو نمىتواند بگیرد. «تو» آن جان آدمى هستى و بعد از مرگ هم ثابتاى. آنچه مرگ از تو مىگیرد، همین چند کیلو گوشت و پوست و استخوان و رگ و پى است. کسى که به این مرحله رسید، شجاع و قوى مىشود و با موهومات، عمر خود را نمىگذراند.
یکى از دوستان که از خواب غفلت بیدار شده بود مىگفت: یک عمر بهجاى آنکه قدمى انسانى برداریم، نخها را پول کردیم و پولها را نخ! یعنى نخ خریدیم و فروختیم و پول آنها را دوباره نخ خریدیم و… به همین نحو، عمر عزیزمان تلف شد.
آرى، اگر کسى این کارها را براى خدا انجام دهد و یک هدف الاهى و انسانى داشته باشد، ضرر نکرده؛ بلکه عالىترین عبادت را بهجا آورده است. به عبارت سادهتر، اگر عقل باشد، انسان مىتواند با پول، بهشت را هم براى خودش بخرد. ملاک کار، نیّت است. امیرالمؤمنینعلیه السلام شمشیر مىزد؛ عمروعاص هم شمشیر مىزد؛ ولى ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! باید از خدا بخواهیم که ما را از این گیجى و دیوانگى نجات دهد وگرنه، وقتى به دم مرگ رسیدیم، جز حسرت و آه و افسوس چیزى نداریم و مسلّم است که افسوس و تأثّر هم هیچ دردى را دوا نمىکند.
توجّه بفرمایید! مقصود این نیست که همه برویم مسجد و نماز و قرآن بخوانیم. اسلام دین رُهبانیّت نیست. آنکه در اداره و کارخانه و حُجرهى تجارت، براى خدا کار مىکند و مواظب است که قدمى بر خلاف بر ندارد، بالاترین عبادت را انجام داده است. پس مسألهى انجام وظیفه است. آدمى باید مواظب باشد که در هر موقعیّت، وظیفهى آن موقعیّت را انجام دهد.
کسى که فرزندى دارد وظیفهاش نسبت به او چیست؟ به مقدارى که در فکرِ بدن او هست (غذایش، لباسش، آیندهاش، ازدواجش، …)، چندین برابر باید به فکر روح و اخلاق او باشد که اگر داراى اخلاق انسانى و روحى آرام شود اگر تهىدست هم باشد همهچیز دارد و بر فرض که این صفات را نداشته باشد اگر مالک کرهى زمین هم بشود بیچاره است. ما این حقیقت روشن را فراموش کردهایم؛ فقط نگران نمرهى درسى او هستیم و همهى فکرمان در این است که به دانشگاه راه پیدا کند! هیچ توجّه نداریم که یک فرد بىسواد، در کار آزاد، در ماه بلکه در روز چند برابرِ یک لیسانسه پول درمىآورد. پس اگر سعادت دنیوى او را هم بخواهیم، راهش این نیست.
جوان شما انسان است؛ باید در راه انسانیّت او قدمى بردارید. باید به او بفهمانید مقصود از درس و دانشگاه بهدست آوردن پول نیست. راه پول درآوردن چیز دیگرى است. نتیجهى تحصیل و بهدست آوردن مدرک تحصیلى، باید دستگیرى و نجات دیگران باشد و این هم در پزشکى منحصر نیست. اگر رشتهاى را انتخاب کنى که پولساز نباشد ولى روح مردم را تربیت کند، به مقصودِ علم و تحصیل رسیدهاى.
شما اگر بخواهید فردى را بسازید که واقعاً انسان باشد تا بتواند انسان بسازد، باید نواقص اخلاقى او را به مدرسه بگویید. از طبیبان نتوان کرد مرض را پنهان. ممکن است بگویید: اگر با مدرسه در میان بگذاریم، بیروناش مىکنند. این هم اشتباه است. این مدرسه براى آقاى بروجردى که درست نشده است او خودش تربیت دارد بلکه براى کسانى تأسیس شده است که نواقص تربیتى دارند. بدون همکارى شما امکان ندارد نواقص اخلاقى و روحى فرزندتان رفع شود. اگر استخوان لاى زخم بگذارید، مریضتان خوب نمىشود.
به مطبّ دکترى رفته بودیم. گفت: بیمارى اینجا بود که گلوله به بازویش خورده بود. قبلاً به دکتر دیگرى مراجعه داشت و او بدون آنکه ساچمه را بیرون بیاورد، پانسمان کرده و ساچمه را در بازوى بیمار جا گذاشته بود که اگر مىماند، استخوان را سیاه مىکرد. ساچمه را بیرون آوردم و زخم را بستم.
نوعاً کارهاى ما اینطور است؛ یعنى از روى ضعف نفس که مبادا چنین و چنان شود مدرسه را از وضع بچّه بىخبر مىگذاریم و غافلایم از آنکه این عمل سبب نابودى او خواهد شد.
دو هفته قبل، یکى از دانشآموزان دوم نظرى براى رفع مشکلى به بنده مراجعه کرد که با دستور ورزش و غذا مشکلش برطرف شد و اگر نمىگفت، گرفتار مسائل ناجورى مىشد. باید اولیاى دانشآموزان و مدرسه با همکارى یکدیگر، این اطفال معصوم را از نابودى نجات دهند. ممکن است مشکلى که حلّ آن براى شما مشکل یا مُحال باشد، با یک راهنمایى مدرسه، بهکلّى برطرف شود. مریضى ناله مىکند. شما هم بالاى سر او نشستهاید و گریه مىکنید. دکتر با یک قرص، درد او را آرام مىکند. گریه و زارى و غصّهخوردن که: چرا پسرم اینجور شده؟ – دردى را دوا نمىکند. باید به مدرسه درد را بگویید و با کمک یکدیگر درمان کنید.
پدرى گفت: پسرم شبادرارى دارد. با یک راهنمایى مختصر، کسالت او بهکلّى برطرف شد. بیایید با صراحت بگویید: دهان بچّهام بوى بد مىدهد. اینکه وحشت ندارد. با یک راهنمایى، رفع مىشود و دیگران از او متنفّر نمىگردند. گره کز دست بگشاید، چرا آزار، دندان را؟!
مىگویند: ایرانى خیلى زحمت مىکشد و کار مىکند؛ ولى « پلان » ندارد؛ یعنى در کارها طرح و نقشه ندارد. بیایید از امروز با نقشهى صحیح کارها را انجام دهیم تا موفّق شویم و این امانتهایى را که خدا به ما داده است، نابود نکنیم.
یکى از مسائلى که خیلى باید مواظب باشید، مسألهى معاشرت این دانشآموزان است. گفتهاند: هر کس هر چه دارد، از رفیق است. اگر معاشرانِ بچّههاى شما افرادى صالح و پاک و منظّم باشند، بچّههاى شما خوب مىشوند و اگر ناجور باشند، از بین مىروند. خیلى باید مواظبشان باشید. عید نوروز نزدیک است. به مناسبت دید و بازدید و به اسم صلهى رحم، بچّهها را در اختیار پسرعموها و پسرخالهها و پسردایىها و دوستان ناجور قرار ندهید! فکر آنها مخالف فکر بچّههاى شماست و مشکلات شروع مىشود!
همان خدایى که فرموده است صلهى رحم کنید، فرموده است:
«لا تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنونَ بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوادّونَ مَنْ حادَّ اللَّهَ وَ رَسولَه وَ لَوْ کانوا آباءَهُمْ أوْ أبْناءَهُمْ أوْ إخْوانَهُمْ أوْ عَشیرَتَهُمْ.» (۶)
چون نبود خویش را دیانت و تقوى
قطع رحم بهتر از مودّت قربى
اگر کسى به پدر شما فحش بدهد، آیا ممکن است به او بخندید؟ آیا ممکن است با دشمن خدا دوست بود؟
خداوند به پیامبر مىفرماید:
«(به این مردم) بگو: اگر پدران و فرزندان و زنان و دوستان و اموالتان در نظر شما از خدا و پیامبر و جهاد در راه خدا عزیزترند، صبر کنید تا عذاب خدا بر شما نازل شود.» (۷)
عذاب خدا چیست؟ مگر باید آتش بر سرت ببارد؟ همینکه فَقیر و غنى را غم و غصّه گرفته و همه، مثل مردمِ عزادارند، عذاب خداست. چه عذابى بالاتر از اینکه انسان در پایان عمر متوجّه شود جوانى رفته، عمر رفته، به جایش ضعف و ناتوانى آمده؛ بهطورىکه نمىتواند از جا حرکت کند و باید با یک جگرِ خون از دنیا برود؟!
گاهى بعد از آنکه این مطالب را به کسى مىگویید مثل آنکه اصلاً یک کلمه از اینها را نشنیده باشد مىگوید: مگر مىشود سالى یکدفعه خانهى برادرم براى صلهى رحم نروم؟! اى بدبخت! اگر این رفتن باعث شود یک بند انگشت پسرت را ببُرند، باز هم مىروى؟ مسلّماً نه. اگر با یک معاشرتِ ناجورِ پسرت، دنیا و آخرت و همه چیز او از بین برود، باز هم مىگویى مىخواهم صلهى رحم کنم؟ مىگوید: آخر برادرم و خواهرم بدشان مىآید. چرا ضعیفى و نمىگویى: به دَرَک که بدشان مىآید!؟
هزار دوست که بیگانه از خدا باشد
فداى یک تن بیگانه کآشنا باشد
خوشا به حال کسى که معناى این شعر را بفهمد! دَرِ زندانها را باز کنید و از زندانیان بپرسید: چرا به اینجا آمدهاید؟ بدون استثنا مىگویند: امان از رفیقِ بد! چرا با این حرفهاى مزخرف که: اگر نروم ناراحت مىشوند پارهى تن خودت را نابود مىکنى؟!
اى فغان از یار ناجنس! اى فغان!
همنشین نیک جویید؛ اى مِهان
در پىِ خو باش و با خوشخو نشین
خوپذیرىّ گُل و روغن ببین
خاک گور از مرده هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روى و کف
خاک از همسایگىّ جسمِ پاک
چون مشرّف آمد و اقبالناک،
پس تو هم « اَلْجار ثُمَّ الدّار » گو
گر دلى دارى، برو دلدار جو
خاکِ تو همسیرت جان مىشود
سرمهى چشم عزیزان مىشود
گفتیم: هر کس هر چه دارد، از رفیق دارد. الآن اگر در بازار تهران بدون قبض و سند و چک و سَفته بشود پول دست کسى داد، قطعاً او فردى است که چند روزى با مرحوم آقاشیخ محمّدحسین زاهد معاشر بوده و از برکت انفاس او بهرهمند شده است. چهقدر ما بدبختایم که دیگر اینگونه افراد در جامعهى ما نیستند تا از محضر نورانى آنان استفاده کنیم! نفَس این مرد بزرگ به هر کس که مىرسید مثل کیمیایى بود که مس را طلا مىکرد. البتّه اثر وجودى او فقط از حرف و سخن نبود؛ عمل او مردم را با خدا آشنا مىکرد و از هلاکت نجات مىداد. وقتى خواستند جنازهى او را بردارند، پارچهى سفیدى را که روى او بود، عقب زدند، بدن برهنه بود. از عیالش علّت را پرسیدند. گفت: ایشان یک پیراهن داشت، درآورده بودیم بشوییم. یکى از دوستان گفت: در ساعت آخر عمر ایشان، با عدّهاى در منزلشان بودیم. فرمودند: براى چه اینجا نشستهاید؟ من کسى را نمىخواهم؛ خودم مىمیرم! بروید؛ جلسهاى که دارید تعطیل نشود.
ملاحظه مىفرمایید که در حال جاندادن بهقدرى روح، آرام و متوجّه است که نمىخواهد در نتیجهى وفات او یک نفر از درک یک مطلب دینى محروم شود. حالا معناى این را که عرض کردم: «یک آدم نداریم»، فهمیدید؟
در مجلس یکى از بزرگان صحبت شد که: بدبخت کیست؟ یکى گفت: فقیر. دیگرى گفت: سَرَطانى. آن یک گفت: کسى که فرزند ندارد و… آن بزرگ گفت: نه؛ بدبخت کسى است که به دنیا بیاید و از دنیا برود و یک آدم نبیند.
مرحوم آقا شیخ محمّدحسین زاهد، روزهاى جمعه جوانها را به دولتآباد در جادّهى حضرت عبدالعظیم مىبرد و بهعنوان اَلَک دولک بازى، آنان را از معاشرتهاى نامناسب نجات مىداد و از صبح تا شب به آنان درس توحید و اخلاق و احکام مىداد. موقع ناهار، اوّل یک ریالِ سهم غذاى خودش را مىداد؛ بعد دست به سفره دراز مىکرد. آیا اگر کسى با چنین فردى معاشر باشد، امکان دارد که در طوفانهاى سخت زندگى منحرف شود؟
تو اوّل بگو با چه کس زیستى
که تا من بگویم که تو کیستى
همان قیمت آشنایان تو
بود قیمت و ارزش جان تو
این شعر سعدى است و او آن را از مولاعلیه السلامگرفته است که مىفرماید:
«عَنِ الْمَرْءِ لا تَسْألْ وَ سَلْ عَنْ قَرینِهِ
فَإنَّ الْقَرینَ بِالْمُقارِنِ یَقْتَدی» (۸)
باز هم عرض مىکنم : در ایّام عید، از معاشرت فرزندتان غافل نباشید! به جاهایى که صلاح نیست، بچّهها را نبرید. به آنها رحم کنید. معاشرت ناجور چون آتش و پنبه است؛ فرزندتان مىسوزد و نابود مىشود. اینها را حمل بر مبالغه نکنید!
فقراى متدیّنى که روح آرام دارند در بدترین وضعخودکشى نمىکنند؛ ولى میلیاردرهایى که روح آرام ندارند، خودکشى مىکنند. پیرمردهاى ما در ۱۲۰ سالگى پیاده کربلا مىرفتند؛ یخ حوض را مىشکستند و در آن مىرفتند. حالا چه شده است که مرتّب باید قرص ویتامین و کلسیم بخورند؟! زرد و ضعیف و ناتوان شدهاند و در دریاى همّ و غم فرو رفتهاند. آیا ناهار و شام ندارند؟!
لَنگى از کجاست؟ چرا حاضر نیستیم چند دقیقه در این مسأله فکر کنیم و علّت را پیدا کنیم؟ اگر علّت، نداشتن ایمان است و معاشرت نامناسب، سرمایهى عظیم ایمان را از پسرتان مىگیرد، پس چرا از آن جلوگیرى نمىکنید؟ اگر برادرتان بخواهد سرمایهى مادّى پسرتان را بگیرد، آیا اجازه مىدهید؟ مسلّماً نه، حالا که مىخواهد سرمایهى معنوى فرزندتان را با معاشرت پسرش بگیرد، چرا جلوگیرى نمىکنید؟! اگر پول را از او بگیرد، ممکن است بعداً تهیّه کند؛ امّا اگر روحِ ایمانش را گرفت، مایهى ننگ تو و خانوادهات مىشود، دیگر امکان نجات براى او نیست.
مسألهى بعد که باید به آن توجّه داشت بلوغ بچّههاست. سابقاً در خانهها حمّام نبود. اگر بچّهاى در سنّ فرزند شما محتلم مىشد، باید با ترس و لرز به حمّام مىرفت و گاهى هم با تیمّم نماز مىخواند. حالا به تصوّر اینکه باید بچّهها آزاد باشند، از آن طرف افتادهایم. بچّهها پُررو، دریده و بىحیا شدهاند. یکى افراط، دیگرى تفریط و هر دو غلط است. راه صحیحِ بین این دو، همان صراط مستقیم است که اقلًّا روزى ده بار مىگوییم: خدایا، ما را به راه مستقیم هدایت کن. اگر بچّهى شما بخواهد بول کند، آیا باید از شما خجالت بکشد؟ مسألهى احتلام هم یک مطلب طبیعى است. اگر شما به نحو صحیح او را هدایت نکردید، اجتماع او را به نحو فاسد از بین مىبرد و او را به استمنا وادار مىکند و موقعى شما متوجّه مىشوید که چشم و اعصاب و قواى فکرى خودش را از دست داده است و راه برگشت هم ندارد.
سرِ چشمه، شاید گرفتن به بیل
چو پُر شد، نشاید گذشتن به پیل
دانشآموزى به دوستش گفته بود: امروز یک چیزى کشف کردم؛ تو هم عمل کن. بعد استمنا را به او یاد داده بود. گویى مثل پاستور و ادیسون کشف جدید کرده! در کتاب «آنچه یک جوان باید بداند» آمده است :
«اگر پدر و مادرى فرزندان خودشان را به نحو صحیح ارشاد نکنند، جامعه آنها را به فساد مىکشاند.»
عزیزانم، چه مانعى دارد که خودتان را بشکنید و با جوانها رفیق شوید و حقایق را به آنها بگویید. اگر بهطور روشن صحبت کنید و مطلب را بزرگ نکنید و بهطور عادى بگویید: « عزیزم، در این سن، این حالت در خواب پیدا مىشود و این یک امر طبیعى است. باید حمّام بروى و لباست را عوض کنى.» در این صورت، وقتى احتلام برایش پیش آمد، براى او یک امر معمولى خواهد بود و باعث اشکال نمىشود؛ ولى چنانچه مطلب را بهصورت موضوع پنهانى تلقّى کند که باید خجالت بکشد و به شما نگوید و دزدکى به حمّام برود، وقتى رفیقش مىگوید: من اینطور شدم و با او مطالب محرّکى را عنوان مىکند، جوانتان را از دست شما خواهد گرفت.
در این مطلب، بیش از این نباید صحبت کرد. از این ساعت، مراقب باشید راه افراط و تفریط را نروید. اگر پدر شما خلافِ این عمل کرده است، او معصوم از خطا نبوده و راه اشتباه را پیموده است. شما آن راه غلط را نروید. نه تنها همین یک مسأله است؛ در همهى مراحل زندگى باید مواظب فرزندتان باشید. خطر زیاد است و شما مسؤولاید.
ممکن است بگویید: ما وظیفهى خودمان را انجام دادیم؛ وسایل زندگى او را فراهم کردیم و مدرسهى خوبى هم برایش انتخاب نمودیم. اشتباه همینجاست. ۱۵% مدرسه است و ۸۵ % خانه. اگر در منزل به تربیت فرزندتان کمک نکنید، مختصر زحمت مدرسه را هم خنثى خواهید کرد و معلوم است که دود آن به چشم چه کسى مىرود.
در خانه، خود را کنترل کنید. خشونت نکنید. عصبانى نشوید. براى شکم و غذا حرف نزنید. زنها خود را حفظ کنند و با لباسهاى محرّک، جلوى بچّهها خودآرایى نکنند. البتّه خیلى مشکل است؛ ولى اگر مىخواهید جوانى پاک و دانشمند داشته باشید که فردا مایهى ننگ شما نشود، چارهاى غیر از این نیست که از هواهاى نفسانى و خواستههاى شیطانى خودتان بگذرید.
مرو در پى هر چه دل خواهدت
که تمکینِ تن نورِ جان کاهدت
کند مرد را نفْسِ امّاره، خوار
اگر هوشمندى، عزیزش مدار
و گر هر چه خواهد مرادش دهى
ز دوران، بسى نامرادى بَرى
… یعنى پسرت را در ۱۸ سالگى مست به در خانه مىاندازند و مىروند؛ چون حاضر نشدى که معاشرتش را کنترل کنى و با پسرعمویش که معلّم بىدین داشت معاشرت کرد و به این روزِ سیاه افتاد! در آن موقع چارهاى ندارى؛ مگر آنکه بگویى: خودم کردم که لعنت بر خودم باد! علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد. آب که روى زمین ریخت، نمىشود جمع کرد. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم فرمودند:
«حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطیئَة.» (۹)؛ «دوستى دنیا سرچشمهى همهى گناهان است.»
چرا بچّهات خراب شده است؟ زیرا به جاى آنکه وقت صرف تربیت او بکنى، پول برایش جمع کردى! وقتى یک آدم بىتربیت پولدار شد غیر از آنکه همه را صرف قمار و مشروب مىکند چه مىکند؟ اگر یک دینار براى پسرت نگذارى ولى در نتیجهى تربیت صحیح، جسم و روحى سالم داشته باشد، همه چیز خواهد داشت و اگر بدون تربیت صحیح، همهى دنیا را هم داشته باشد، بدبختترین مردم است. اىکاش مىفهمیدیم که پول مایهى سعادت نیست و همهى نیروهاى خودمان را صرف نمىکردیم تا براى بچّههاى خودمان پول فراهم کنیم و با مولا علىعلیه السلام آشنا مىشدیم که مىفرماید: «دنیاى شما در نظر من از استخوان خوکى که یک جذامى آن را بلیسد، پَستتر است.» (۱۰)
ممکن است بگویند: این روایت ضعیف است؛ ولى اىکاش مسلمان بودیم و به قرآن عقیده داشتیم که مىفرماید:
«وَ لَوْ لا أنْ یَکونَ النّاسُ أُمَّةً واحِدَةً لَجَعَلْنا لِمَنْ یَکْفُرُ بِالرَّحْمانِ لِبُیوتِهِمْ سُقُفاً مِن فِضَّة» (۱۱)
«اگر نه این بود که همهى مردم، یک دست ( کافر ) مىشدند، به کافران خانههایى مىدادیم که سقفهاى نقره داشت.»
خلاصه دنیا بهقدرى بىارزش است که اگر ترسِ بىدینى همهى مردم نبود، بهترین زندگى را به کفّار مىدادیم. پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلممىفرمود:«اگر دنیا در نظر خداوندِ عالَم به اندازهى بال پشهاى قیمت داشت، به یک کافر جرعهى آبى نمىداد.» (۱۲) شما را به خدا! دنیایى که در یک مجلس قمار آن، در مدّت یک ساعت، یک بىدین، میلیونها مىبرد، ارزش دارد که براى آن بالبال بزنى؟! عمرت گذشت و عدّهاى منتظر مرگت هستند! با خون جگر دنیا را ترک خواهى گفت و با دست خالى به عالم آخرت وارد مىشوى! همین پسرت روز قیامت از تو مؤاخذه مىکند که: چرا مرا تربیت نکردى؟! آنجا نمىتوانى بگویى: برایت پول گذاشتم. خواهد گفت : اگر بهجاى آن، مرا انسان ساخته بودى و مردى الاهى مىشدم، امروز به این وضع رقّتبار گرفتار نبودم.
چه باید کرد؟ کسى که عظمت و بزرگوارى را در فرش و جواهر یعنى پشمِ رنگکرده و سنگ مىداند، نمىتواند این حرفها را بفهمد. اگر بگویید: اى بدبخت! تو عقل و شعور و ادراک دارى. پشم و سنگ از این نعمت بىبهره است؛ تو بزرگتر از آناى که خودت را به اینها بفروشى، نمىفهمد. چرا؟ چون در خانوادهاى بوده که براى پول قیمت قائل بودهاند؛ در جامعهاى بوده که پول در نظرش ارزش داشته است! خیلى مشکل است که اینها را زیر پا بگذارد و بگوید: من انسانام و بزرگام. اگر روح خودم را مىساختم، بدون همهى اینها مىتوانستم آسوده و آرام زندگى کنم.
شخصیّت انسان به فرش و خانه و ماشین و اینها نیست؛ فاحشهها هم اینها را دارند! بزرگان دنیا به این مزخرفات آلوده نبودند. ما وظیفه داریم حقیقت را بگوییم.
من آنچه شرط بلاغ است با تو مىگویم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
تا پول در نظر شما با خاکستر یکى نشود، نمىتوانید فرزندى بزرگوار تربیت کنید. نمىگویم بزرگ؛ چون مىتوانید پول خرجش کنید تا مردى دانشمند شود و آوازهى جهانى پیدا کند. در اینصورت او بزرگ است؛ ولى بزرگوارى چیز دیگرى است. پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلمنفرمود: من آمدم که بزرگ تربیت کنم؛ فرمود:
«إنّما بُعِثْتُ لِأُ تَمِّمَ مَکارِمَ الْأخْلاق.» (۱۳) ؛ «من آمدهام که بزرگوار بسازم.»
اىکاش چند نفر در این جامعه بودند که معناى این جمله را مىفهمیدند! شما را به خدا؛ پدرى که پول در نظرش ارزش دارد و اگر آن را بهدست بیاورد، از خوشحالى در پوست نمىگنجد و اگر از دست بدهد، به انفارکتوس مبتلا مىشود و به سىسىیو تشریف مىبرد (!)، مىتواند بزرگوار تربیت کند و از خودش انسانى بزرگوار به یادگار بگذارد؟ آرى، چند سند مالکیّت باقى مىگذارد که سالها ورثه بر سر آن جنگ مىکنند و این وضع براى بچّههاى آنان هم ادامه خواهد داشت… !
بیایید با خودتان قرار بگذارید که مثلاً از ۶ ماه دیگر زندگى را تغییر دهید و زندگى یک انسان را پیدا کنید. زندگى پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلمو امیرالمؤمنینعلیه السلام، زندگى یک انسان بود. بیایید قدرى شبیه به آنها شویم. زندگى فعلى ما زندگى یک سگ است که فقط مىگوید: خودم و بچّههایم و اگر گوشت یا استخوانى پیدا کرد، فقط به بچّههاى خودش مىدهد و اگر تولهسگ دیگرى بخواهد از آن استفاده کند، پارهاش مىکند؛ ولى یک انسان مىگوید: باید
شمع راه دگران گردم و با شعلهى خویش
ره نمایم به همه؛ گر چه سراپا سوزم
چرا ما نمىتوانیم اینطور باشیم و راه بزرگان را برویم؟ چون اعمال، تابع افکار است و ما پیامبراکرمصلى الله علیه وآله وسلم را فقط به زبان قبول داریم و فکر و روح ما نبوّت آن حضرت را قبول ندارد.
به داستانى که مرحوم شَعرانى در کتاب «راه سعادت» نقل کرده است توجّه کنید؛ شاید از این حالت بىخبرى و به عبارت سادهتر از این بىدینى نجات پیدا کنیم.
بخارى در کتاب « الفتن » از قول پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم مىنویسد که آنحضرت فرمودند:
«لا تَقومُ السّاعَةُ حَتّى تَخْرُجَ نارٌ مِنْ أرْضِ الْحِجاز تُضیءُ أعْناقَ الإْبلِ بِبُصرى» ؛ یعنى «قیامت برپا نشود تا از زمین حجاز آتشى بیرون آید که بر گردن شتران در بُصرى پرتو افکند.»
بُصرى محلّى است در شام و پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم از آن جهت گردن شتران را نام مىبرد که چشم مسافرین عربستان به گردن شترهایشان دوخته شده است. در کتاب «خلاصة الوفاء» – که معروف به تاریخ مدینه است اینگونه آمده است که: از غُرّه جَمادىالآخر سال ۶۵۴ هجرى قمرى در مدینه زلزلهاى اتّفاق افتاد و تا سوم آن ماه پیوسته زمین مىلرزید. در روز سوم، آتشى عظیم در یک مرحله بیرون مدینه ظاهر گشت که بیم و هراسى مردم را فراگرفت و گوید که امیر مدینه در آن وقت ممالیک خویش را آزاد کرد و مظالم مردم را بداد.
مورّخان گویند که این آتش قریب سه ماه بماند و امیر مدینه چند سوار به آنجا فرستاد. اسبان پیش نرفتند و مردان پیاده شدند و نزدیک رفتند. دیدند که شرارههاى آتش مانند قصر پرتاب مىشود و به حقیقت آن واقف نگشتند. امیر خود نزدیکتر شد؛ ولى از حرارت زمین نتوانست بیشتر پیش رود. آتشى دید مانند کوهها، بلند و تلهاى چند گردِ هم و پیوسته از آن سنگ مىبارید، مانند دریا موّاج بود و از لهیب آن، گَردى روى افق را پوشانیده بود و انسان گمان مىکرد که ماه و خورشید گرفته. آن آتش روان بود و به هر چیزى که مىرسید خُرد مىکرد و مىگداخت و چیزى باقى نمىگذاشت تا به جایى رسید موسوم به قرینالأرنب نزدیک اُحُد. بایستاد و خاموش شد. پس نار حجاز چنانکه رسول خداصلى الله علیه وآله وسلمخبر داد و ۴۰۰ سال پیش از وقوع در کتب ثبت شده بود اتّفاق افتاد.
مؤلّف گوید: در این حدیث لختى بیندیش و عبرت گیر و بدان آن کس که این خبر را داده و واقع شد و صدق او معلوم گشت، همان کس خبر به قیامت و بهشت و دوزخ را داده است. آن خبر نیز درست آید. مبادا آن را سرسرى گیرى و به بازى شمارى! زنهار! دریاب و کار دین را سهل مشمار و از خدا بترس و نافرمانى او مکن و شک در دل راه مده و خود و دیگران را به گمراهى میفکن و تابعِ اغلب مشو که در رفتن به دوزخ، تابع هیچکس نتوان شد.(۱۴)
آقایان! شما را به خدا؛ به این جمله که: «در رفتن به دوزخ، تابع هیچکس نتوان شد» دقّت کنید. اگر انشاءاللَّه – این جمله فکر شما را گرفت، از این افکار پریشان که: اگر این کار را نکنیم، مردم چه مىگویند و اگر آن کار را بکنیم، چنین و چنان خواهد شد آزاد مىشوید و مىتوانید وظائف خودتان را دربارهى بچّههایتان انجام دهید.
همین الآن که به خانه رفتید، با کمى فکر، مسیر زندگىتان را عوض کنید. اگر تا به حال گرفتار خوشآمدن و بدآمدن دیگران بودید، این روش غلط بوده است. این مردم نمىتوانند لحظهاى مرگ شما را به تأخیر بیندازند. فرض کنید پنج سال دیگر، نه؛ پنجاه سال دیگر. بالاخره آن لحظه مىآید که باید چشم از این دنیا ببندید.
تا کى گریزى از اجل در ارغوان و ارغنون؟
نک کشکشانات مىبرند؛ إنّا إلیه راجعون
تا کى زنى بر خانهها تو قفل با دندانهها؟
تا چند چینى دانهها؟ دامِ اجل کردت زبون
مىگوید: صندوق نسوز خریدم و پولها و جواهرات را در آن گذاشتم. آیا این مسخرهبازىها جلوى مرگت را مىگیرد؟
شد اسب و زینِ نقرهگین بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نِه؛ ببین دستان این دنیاى دون
یعنى، از اسب و ماشین آخرین سیستم باید سوار تابوت شوى. به خود بیا؛ اى بیچارهى بدبخت!
شاعر دیگرى مىگوید:
تو را به تختهى تابوت برکشند از تخت
اگر که لشکر و مُلکت هزار خواهد بود
در این موقع به تو مىگویند:
بر کن قبا و پیرَهن؛ تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن؛ ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک مىزدى ؛ همراز خوبان مىشدى
دستکزنان مىآمدى؛ کو یک نشان زانها کنون؟
اى کرده بر پاکان زَنخ، امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل خانهات از خانه کردندت برون
یعنى اى کسى که بزرگان را مسخره مىکردى، زن و بچّهات چشم و چانهات را بستند و از خانه بیرونات کردند. یک شب هم نگذاشتند در یک اتاق تا صبح بمانى. شبانه در مسجدِ نزدیک منزل جاىات دادند.
کو عشرت شبهاى تو؟ کو شکّرین لبهاى تو؟
کو آن نفس کز زیرکى بر ماه مىخواندى فسون؟
کو صرفه و استیزهات؟ بر نان و بر نانریزهات
کو طوق و کو آویزهات؟ اى در شکافى سرنگون
کو آن فضولىهاى تو؟ کو آن ملولىهاى تو؟
کو آن نُغولى(۱۵)هاى تو؟ در فعل و مَکر؛ اى ذوفنون
هنگامى که در قبر سرازیرت کردند، دیگر کارى از تو ساخته نیست.
یادت هست که چهقدر در مسائل دینى فضولى مىکردى که علّت فلان حُکم چیست؟ اگر دین داشتى، تسلیم دستورهاى آن مىشدى و نمىگفتى : اگر علّت روزهگرفتن کمشدن چربى بدن است، پس چه جهت دارد که اگر یک دقیقه به مغرب مانده یک قطره آب بیاشامم، بهجاى یک روز باید شصت روز روزه بگیرم؟ کو آن نغولىهاى تو که براى کارهاى خودت نقشه مىکشیدى؟ همه از بین رفت و الآن درمانده و بیچاره باید به زیر خاک پنهانت کنند.
این باغِ من، آن خانِ من؛ این آنِ من، آن آنِ من
اى هر مَنَت هفتاد من! اکنون کَهى از تو فزون
هر دفعه که مىگفتى «من» ، مثل آنکه هفتاد من هستى و با باد و وَرَم حرف مىزدى. حالا ببین که وزن یک کاه را هم ندارى.
کو آن دمِ دولت زدن؟ بر این و آن سُبْلت زدن؟
کو حملهها و مشتِ تو وآن سرخ گشتن از جنون؟
یعنى ادّعاى تموّل کردن و مسخرهکردنِ مردم، همه رفت. تو باید سالها زیر خاک تنها بمانى.
امروز ضربتها خورى وز رفته حسرتها برى
زآن اعتقاد سرسرى وآن دین سستِ بىسکون
اگر اعتقاد کامل داشتى و خدا و رسولش را قبول داشتى، دین و قبر و قیامت را به خواهرزنت نمىفروختى که بچّهى خودت را در اختیار پسر او بگذارى تا دنیا و آخرتش را به باد فنا بدهد.
آن سستبودن در وفا، بیگانهبودن با خدا
وآن ماجَرا با انبیا کاین چون بود اى خواجه چون؟
اگر به خدا و پیامبر عقیده داشتى و دینت دین آبا و اجدادى نبود، در مقابل دستورهاى الاهى، «چون و چرا» نمىکردى و نمىگفتى: تا فلسفهى فلان حُکم را ندانم، عمل نمىکنم! مثل مریضى که به دکتر مىگوید: تا حکمت و نتیجهى این دوا را ندانم، نمىخورم! دکتر مىگوید: اگر مرا دکتر نمىدانى، چرا به من مراجعه کردى؟ اگر هم دکتر مىدانى، باید دستورم را بپذیرى.
خدا کند که حالت تسلیم در مقابل اوامر و نواهى الاهى در ما پیدا بشود، تا در همهى شؤون زندگى سعادتمند باشیم!
السَّلام علیکُم وَ رَحمَة اللَّه
۱) تو (اى انسان) از این (حقیقت) غافل بودهاى. (اکنون) پرده از (برابر) تو برداشتیم و امروز چشمت تیز است. (ق / ۲۲)
۲) منظور از عدم، معناى عرفى آن است؛ نه معناى اصطلاحى فلسفى آن.
۳) آنچه گذشت رفت و کو آنچه نیامده؟ برخیز و این فرصت بین دو عدم (گذشته و آینده) را از دست مده.
۴) وسائلالشّیعة (ج ۱ / ص ۸۶)
۵) نهجالبلاغه، خطبهى ۲۲۳٫
۶) گروهى نمىیابى که خدا و روز بازپسین را باور داشته باشند و (همزمان) دشمن خدا را دوست بدارند؛ اگر چه پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشانشان باشند. (مجادله / ۲۲)
۷) توبه / ۲۵
۸) مپرس که این مرد کیست. (اگر مىخواهى او را بشناسى) همنشین او را بشناس که آدمى به رنگ همنشین خود درمىآید. شرح نهجالبلاغه (ج ۱۶ / ص ۹۹)
۹) کافى (ج ۲ / ص ۱۳۰)
۱۰) نهجالبلاغه، حکمت ۲۳۶٫
۱۱) زُخرف / ۳۳
۱۲) مجموعهى ورّام (ج ۱ / ص ۱۲۸)
۱۳) بحارالأنوار (ج ۱۶ / ص ۲۱۰)
۱۴) راه سعادت (علّامه میرزا ابوالحسن شعرانى) ۵۸ – ۵۶٫
۱۵) تعمّق در کار.