مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۳/۱۲/۸
بسم الله الرحمن الرحیم
الم تر کیف ضرب الله مثلا کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فی السماء تؤتی اکلها کل حین باذن ربها ویضرب الله الامثال للناس لعلهم یتذکرون
آقای علامه مصداقی از این آیهی شریفه هستند. زندگی ایشان، درخت طیبی است که اصل و ریشهی ثابتی دارد و شاخههایش در آسمان است و این شجرهی طیبه به اذن پروردگارش دایم میوه میدهد (یک درخت همیشه بهار، یک درخت همیشه سبز، یک درخت همیشه پرمیوه) خداوند برای مردم این مثالها را میزند تا متذکر شوند.
سخن گفتن دربارهی آقای علامه تا اندازهای مشکل و دشوار است. شخصیت های الهی، علمای بزرگ و مصلحان اجتماعی به گونهای نیستند که انسان بتواند به همهی افکار و نیات و باطن آن ها به راحتی دست پیدا کند. زیرا آن ها در باطن خود اسراری دارند که به جز خود آنها و خدای آنها هیچ کس را به آن آگاهی نیست. به نظر من آقای علامه را باید جزو مصلحان اجتماعی به حساب آورد که طرح اصلاحی خودشان را به صورت طولانی و بلند مدت تعقیب میکردند.
ما آقای علامه را به عنوان معلم اخلاق میشناسیم و کاری که ایشان انجام دادند یک کار فرهنگی و هدف ایشان را ساختن انسان متعالی که هدف بعثت همهی انبیاء الهی در طول تاریخ بوده است میدانیم. اما انگیزهی آقای علامه خالی از نوعی مبارزهی سیاسی با رژیم منحط پهلوی نیست و من قصد دارم که تا حدودی این بعد پنهان را روشن کرده و بعضی از خاطرات خود را از مرحوم علامه نقل کنم.
بنده سال ۱۳۴۸ زمانی به خدمت آقای علامه رسیدم که ایشان بعد از مدتی که مدرسه نمیآمدند، به خاطر بیماری مرحوم روزبه دوباره به مدرسه برگشته بودند. من در دفتر دبیرستان علوی مسئولیت روابط عمومی را به عهده گرفتم. به هر حال سال های خیلی خوبی بود. من همدم و محرم اسرار ایشان به حساب میآمدم و محضر ایشان برای بنده خیلی مغتنم بود و فرصت های فراوانی پیش میآمد که آقای علامه برای بنده در مباحث گوناگونی صحبت میکردند.
پیدا کردن انگیزههای آقای علامه نیاز به این دارد که ما شرایط اجتماعی ایشان را از دوران کودکی تا سالهای مورد بحث با دقت مورد مطالعه قرار بدهیم تا ببینیم ایشان چه طور به این تصمیم رسیدهاند که به کار تعلیم و تربیت بپردازند؟ کسانی که شرایط و اوضاع و احوال آن روزگار را بدانند، شاید بتوانند مسأله را در ذهنشان تصویر کنند. سال هایی را که بنده در خدمت آقای علامه بودم مدرسهی علوی در شرایط سخت و پرالتهابی بود. سالهایی که مردم ایران درگیر یک مبارزهی پنهان با رژیم وابستهی پهلوی بودند و با تقیه که تاکتیک مبارزاتی شیعه در تمامی قرنها و زمانهای گذشته بوده است زندگی میکردند و طبعا دبیرستان علوی و شخص آقای علامه هم از این قانون مستثنی نبودند. به هر حال همان طور که جامعه در حال تقیه بود، ایشان و مدرسه هم در حال تقیه بودند. سالهایی که خفقان بر همهی جامعه حاکم بود و رژیم پلیسی شاه هر حرکتی که بوی مبارزه با نظام سلطنتی پهلوی داشت در نطفه خفه میکرد و طبعا مدرسهی علوی هم با مشخصاتی که داشت در محاصرهی پنهان ساواک بود و چنین نبود که به راحتی مدرسه بتواند کار خودش را بکند و هیچ مزاحمتی در کار نباشد. مدرسه باید در یک شرایط دشوار و نفس گیر به حیاتش ادامه میداد و کار میکرد. شرایط دبیرستان علوی، شرایط ویژهای بود؛ یکی از نظر خانوادههای مذهبی که فرزندان خود را به این مدرسه آورده بودند و طیفهای مختلفی داشتند: یک قشر خانوادههای بازاری، یک قشر خانوادههای مستمند که شهریهی مدرسه را قادر نبودند بپردازند و آقای علامه هر سال شهریهی آنها را تأمین میکردند یک قشر خانوادههای روحانیون سرشناس و یک قشر هم خانوادههای مبارز؛ یک معجون عجیبی بود. آن سالها هنوز مدرسهی راهنمایی از دبیرستان جدا نشده بود و ما در دبیرستان ۶۰۰ دانشآموز داشتیم که ادارهی آن یک کار نفس گیر و دشوار بود.
مسألهی دیگر بافت عجیب معلمان و دبیرانی بود که در دبیرستان علوی تدریس میکردند. این ها را بیشتر آقای علامه گزینش و جمع کرده بودند و این شرایط برای بچههایی که آن جا درس میخواندند یکی از استثنایی ترین لحظههای تاریخی بود. بسیاری از دبیرها و استادها صاحب مکتب بودند مثل آقای علامه، آقای روزبه، آقای غفوری، شهید سید کاظم موسوی، آقای علی اصغر فقیهی و… در دبیرستان علوی بهترین و زبدهترین معلمان را انتخاب کرده بودند و مدرسه یک محیط سنگین علمی و تقریبا دانشگاهی بود.
به خاطر وجود هشت نفر روحانی در مدرسه بود که یا تدریس میکردند و یا کارهای دیگر داشتند و در نتیجه مدرسه بوی حوزه میداد. در فضای خفقان حاکم بر جامعهی آن روز، این که در یک دبیرستان هشت نفر با لباس روحانی حرکت کنند، یک چیز عجیب و شگفت انگیزی بود و آقای علامه آنها را جمع کرده و عملاً وحدت حوزه و مدرسه را بهوجود آورده بود.
این در حالی بود که رژیم پهلوی سعی داشت جوانها نه روحانی ببینند و نه با روحانی تماس داشته باشند و هدفش این بود که مردم از دین و روحانیت جدا بشوند و جوانها هم، چون اهل مسجد و اهل پای منبر نشستن نیستند، به طور طبیعی رابطهشان با دین قطع شود. حالا آقای علامه یک محیط فراهم کرده بود که هشت نفر روحانی سر کلاس میرفتند و تدریس میکردند.
در شرایط خاص آن زمان بعد از ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ که هیجان پنهان و خشم خاموش و فروخورده بر محیط حاکم بود ما با دو مسأله رو به رو بودیم: یکی جامعهی در حال تحول که رژیم سعی داشت آن را از حالت سنتی و دینی خارج کند و به سوی یک جامعهی مدرن و غرب زده هدایت کند. از طرف دیگر رشد افکار اسلامی و گرایش به مسایل سیاسی و جامعه شناسی دینی بود که این دو جریان برخلاف یکدیگر حرکت میکردند. به هر حال تضادی در جامعه حاکم بود؛ مذهبیها راه خود را می رفتند و مرتب بر فعالیت های خودشان میافزودند. دستگاه حکومت و رادیو و تلویزیون و مطبوعات وابسته هم دائما بر طبل خودشان میکوبیدند و ارزشهای غربی را رواج میدادند.
در این فضا مسألهای پیش آمد که به مشکل مدرسه میافزود و آن حرکتهای چریکی و سازمانهایی بود که مشی مبارزات مسلحانه با رژیم را در پیش گرفته بودند. یکی از مشکلات دبیرستان علوی مربوط به یکی از همین سازمانهایی بود که ظاهر مذهبی داشت و از بچههای علوی عضوگیری میکرد. آقای علامه در این شرایط خاص میخواست مدرسهی علوی را حفظ بکند و تمام تمرکزش را گذاشته بود روی ساختن رجال علمی و برجسته که در آینده بتوانند کاری بکنند و تمام هم و غمش این بود که بچهها را از بحرانهای جامعه نجات بدهد و به دور از احساسات تند، به مسیری که باید بروند هدایت کند. این دشواری کار آقای علامه بود و بچه ها نمیتوانستند درک کنند که آقای علامه چه میخواهد و چه میگوید؟ آقای علامه در پی هدفهای بلندمدت خودش بود و بچه ها هم در احساسات جوانی خودشان بودند و ایشان نمیتوانست باطنش را بروز دهد و به بچه ها بفهماند که ما هم با این رژیم سر ناسازگاری داریم و در حال مبارزه هستیم و باید خودش را طور دیگری نشان میداد. حتی ما هم، گاهگاهی دربارهی مسائل اجتماعی و سیاسی با ایشان کلنجار میرفتیم.
بنده یک روز خدمت ایشان عرض کردم که آقا نظرتان راجع به این خطبهی امام حسین (ع) که در برابر لشکر حر بیان فرمودند چیست؟ که: یا ایها الناس ان رسول الله (ص) قال: من رأی سلطانا جائرا مستحلا لحرم الله ناکثا لعهد الله مخالفا لسنة رسول الله (ص) یعمل فی عباد الله بالإثم و العدوان فلم یغیر علیه بفعل و لا قول کان حقا علی الله ان یدخله مدخله. ای مردم ! رسول خدا (ص) فرمود: هر کس سلطان ستمگری را ببیند که حلال خدا را حرام میشمارد و عهد خدا را میشکند و با سنت رسول خدا مخالفت میورزد و در میان بندگان خدا به گناه و ستم عمل میکند، اگر آن شخص بیننده سکوت اختیار کند و از راه کردار یا گفتار در مقام دگرگونی وضع موجود برنیاید، بر خداوند واجب است که او را به همان جایی ببرد که آن سلطان جایر را میبرد.
آقای علامه فرمودند: خوب چرا این را به من میگویی؟ این را به آن کسانی بگو که در خانه نشسته و دست روی دست گذاشته و دارند تماشا میکنند؛ ما که این کار را نکردیم، ما که با فعل و قول در صحنه مشغولیم. خیلی نکات در این جواب مستتر است. این همان چیزی بود که من ادعا میکردم. آقای علامه حرکتش خالی از یک نوع مبارزه با رژیم منحط پهلوی نبود؛ منتهی راهی را که ایشان انتخاب کرده بود، یک راه خاص بود. به نظر من ایشان فکر میکرد برای مبارزه با این رژیم چه راهی را باید انتخاب کند که آن مبارزه همیشه پیروز باشد و شکستی در آن نباشد. ایشان راهی را که انتخاب کرده بود کاملا بر مبنای اندیشه و فکر در آن شرایط زمانی بود. تمرکز بر روی هدف و تجربههای سیاسی عقیم در سالهای زندگیاش شاید او را به این نتیجه رسانده بود که به ساختن انسانهای جدید رو بیاورد.
آقای علامه یک شخصیت حوزوی بود. چه طور شد که یک باره حوزه را رها کرد و آمد و تمام نیرویش را روی تربیت بچههایی گذاشت که الزاما باید مسیر دانشگاه را در پیش میگرفتند؟ این را ما نمی توانیم خارج از شرایط آن زمان درک کنیم. دوران پهلوی و فجایعی که آنها ایجاد کردند و مبارزهای که برای دینزدایی برپا کردند مثل مبارزه با روحانیت، مبارزه با حجاب، مبارزه با سنت های دینی چون عزاداری، اینها همه روی تصمیم ایشان تأثیر داشت. آقای علامه از روحانیونی که در چنین شرایطی هیچ کاری نمیکردند رنج میبرد. حرف ایشان این بود که مگر میشود آدم ساکت بنشیند و هیچ کاری نکند؛ خوب باید کاری کرد.
یک روز آقای علامه این آیه را برای بنده خواندند: یا ایها الذین آمنوا اذا لقیتم الذین کفروا زحفاً فلا تولوهم الادبار و من یولّهم یومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحیزاً إلی فئة فقد باء بغضب من الله و مأواه جهنم و بئس المصیر(انفال ۱۵و۱۶) ای کسانی که ایمان آورده اید! هرگاه (در میدان نبرد) به کافران برخورد کردید که به سوی شما هجوم میآورند، به آنان پشت نکنید و جلوشان بایستید و مقاومت کنید؛ هر کس در آن هنگام به آنان پشت کند (مگر آنکه هدفش کناره گیری برای نبردی مجدد یا پیوستن به جمعی دیگر از هم رزمانش باشد) قطعاً به خشم خدا گرفتار خواهد شد و جایگاهش جهنم است و چه بد سرانجامی است.
بعد گفتند: خوب آیا دشمن به ما حمله نکرده؟ آیا ما در معرض شبیخون دشمن نیستیم؟ آیا به ما هجوم نیاورده تا ریشهی ما را بکند؟ آیا امروز همین شرایطی را که آیه بیان میکند نیست؟ این آقایان چه طور این تهاجم فرهنگی را نمیفهمند و درک نمیکنند که الآن چه روزگار و چه شرایطی است؟ خلاصه باید کاری کرد و نباید دست روی دست گذاشت و تماشا کرد. این حرف انگیزهی سیاسی آقای علامه را نشان میداد که ایشان با صراحت معتقد بود دشمن حمله کرده و آمده است ما را ریشه کن کند و ما نباید به دشمن پشت کرده و دنبال زندگی خودمان برویم.
خاطرهی دیگری میخواهم بگویم که خیلی عجیب است و خیلی چیزها را در خودش نهفته دارد. شاه هر چندگاه مراسمی برپا میکرد. یکی از این مراسم جشنهای ۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی بود. یک سال بعد از آن جشن کذایی در همان روزی که شاه سر قبر کوروش نطقی کرده بود، به مدارس بخشنامه کردند که بچهها را باید جمع کنید، نطق شاه از رادیو پخش میشود و بچهها باید گوش بدهند. آقای ملک عباسی رادیو را آماده کرده بود که وقتی سخنرانی شاه پخش میشود آن را پشت بلندگو بگذارد. آقای علامه در دفتر ایستاده بود و بنده هم آنجا بودم. نطق شاه شروع شد. در ابتدای آن خطاب به کوروش میگفت: «کوروش ! شاه شاهان !» حالا شما ۶۰۰ دانش آموز را در دبیرستان تصور کنید که همه سر صف ایستادهاند. به مجردی که شاه گفت: «کوروش !» بچهها همه با هم بدون این که کسی دهانش را باز کند، صدایی کشیده از بینی درآوردند: هووم! وقتی شاه گفت: «شاه شاهان !» باز همهی بچهها گفتند: هووم! با اینکه این مسأله برای مدرسه خیلی خطرناک بود؛ من یک دفعه دیدم آقای علامه از دفتر دبیرستان به طرف هال پشت دفتر بیرون رفت و دلش را از خنده گرفته بود و من تا به حال خندهی آقای علامه را به این صورت ندیده بودم. خیلی عجیب بود که این ۶۰۰ نفر چگونه باهم هماهنگ شده بودند؟ و با یک چنین حرکتی تا آخر، نطق شاه را مسخره کردند! من هاج و واج تماشاگر صحنه بودم. به هر حال این درون آقای علامه را آشکار میکرد و بنده شاهد خندهی عجیب و شادمانی آقای علامه از این حرکت دست جمعی بچهها بودم.
خلاصه آقای علامه در آن شرایط سخت از یک طرف مجبور بود تقیه را رعایت کند و از طرف دیگر نمیتوانست به همه صراحتا بگوید که ما چه میگوییم و چرا این جا جمع شدهایم؟ بچهها هم به هر حال رعایت میکردند ولی گاهی حرکتهای تند در مدرسه به وجود میآمد. زمانی چند نفر از سران مجاهدین آن روز را (که یکی از آنها برادرش در مدرسه بود) اعدام کرده بودند. بچه ها پلاکارد بزرگی را که به این مناسبت تهیه کرده بودند قبل از زنگ تفریح در راهروی جنب کلاس آن دانشآموز چسباندند. در چنین شرایطی با توجه به حساسیت ساواک که یقینا در مدرسه جاسوس داشت و تلفنهای مدرسه کنترل بود، انسان چه طور باید عکس العمل نشان دهد؟ آقای علامه باید این شرایط را تحمل میکرد و تمام هم و غمش این بود که بچههای صاف و سادهای که بینش و تجربهی سیاسی نداشتند، از کام این گروهکهای سیاسی بیرون بکشد تا در دام آنها نیفتند.
و صلی الله علی محمد و آله