مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۴/۰۱/۰۷
بسم الله الرحمن الرحيم
آقای علامه با آقا سيد رضا دربندی و آقا سيد مهدی قوام خيلی معاشر بودند. ايشان منبر میرفتند و منبرهای داغی هم داشتند و خيلی با حرارت حرف میزدند. يک بارآقای دربندی منبر ايشان را میبيند و به ايشان میگويد: چرا اين طور حرف میزنی؟ میخواهی خودکشی کنی؟! بعد از اين که آقای دربندی ايشان را با شيخ آقا بزرگ ساوجی آشنا میکند، ايشان به کلی دست از منبرمیکشند.
بعد ايشان قم آمدند. اخلاق خاصی داشتند. سهم امام و شهريه نمیگرفتند. اعتنا به فلک نمیکردند و شق و رق راه میرفتند و در معاشرت و حرف زدن بخيل بودند و به اين زودیها با کسی تماس نمیگرفتند. خيلیها که سلام میکردند، ايشان به قدر واجب جواب میدادند. ولی کسی را که نظرشان میگرفت، او را زير نظر میگرفتند و روی او کار میکردند.
من در جوانی مريض بودم و مرتب دکتر میرفتم.ايشان با ما آشنا شدند و حجرهی ما خيلی میآمدند. توصيههای اوليهی ايشان مباحث بهداشتی بود، خيلی پدرانه و دلسوزانه. من سينه درد میگرفتم و شايد پنج شش ماه و بيشتر طول میکشيد. ايشان خودش مرا برد پيش دکتر مدرسی بيمارستان فاطمی قم. خود ايشان تحت نظم خاصی در مسألهی غذا و پياده روی عمل میکردند و ما را هم به همين صورت واداشتند علی رغم اين که من اصلاً در اين مسائل نبودم. ايشان همهی مسائل ما را خيلی پدرانه زير نظر گرفتند. مثلا مرا وادار کردند برای دندانهايم بروم تهران معالجه کنم. يک بار برای سينه درد دکتری رفته بودم. شربتی به من داده بود. ايشان فهميدند و آمدند و نگذاشتند آن دوا را بخورم چون با دوا خيلی مخالف بودند. گفتند: سه روز از حجره بيرون نيا. صبحها شير بخور و ظهرها آش و شبها فرني. من هم نمیتوانستم تخطی کنم چون ايشان غيابا و حضورا پيش من حضور داشتند. شبانه روز ما با ايشان میگذشت و کلا تحت نظر ايشان بوديم، از خوردن و خوابيدن و حتی مسائل ازدواج. ايشان از جهات مختلف درسی، علمیو بهداشتی خيلی به گردن ما حق دارد. به هر حال ما چندين سال خدمتشان بوديم. من خيلی از مسايل را مرهون روابط پدرانه و صميمانهی آقای علامه میدانم. ايشان خيلی با من خودمانی بودند. من اگر سلامت نسبی دارم، مرهون دلسوزی های پدرانهی ايشان بوده و خيلی به ايشان بدهکارم. ايشان خيلی به گردن من حق دارند.
زمانی که من خيلی مريض بودم، مرا بردند در باغی جنب منزل آقای خمينی و آقای طباطبايی و گفتند: روزی يک ساعت بيا اينجا بنشين و اين دستورات خاص را انجام بده. اين برنامه برای من خيلی مفيد بود.
ايشان درس آقای بروجردی میرفتند بعد با آقا جواد خندق آبادی میآمدند منزل ايشان مباحثه میکردند. آقای طباطبايی غير از درس اسفار و تفسير، جلسهی فلسفه و روش رئاليسم داشتند که عدهای مثل آقای مطهری میرفتند. آقای علامه به جهاتی نمیرفتند ولی مطالب اين جلسه را با آقای مطهری مباحثه میکردند.
ايشان نهج البلاغه خيلی حفظ بودند و از خطبههای اميرالمؤمنين خيلی برای ما میخواندند. ما با آقای اخلاقی با هم پيش ايشان شرح لمعه میخوانديم. ايشان خيلی تأکيد داشتند ما يک دوره شرح نظام در صرف بخوانيم. يک سال هم که ايشان تابستان باغ آقای زاهدی در ونک بودند، من هر روز صبح از عينالدوله میآمدم ونک پيش ايشان، ته باغ يک زيلو میانداختند. من تک و تنها بودم و هيچ کسی هم عبورش آن جا نمیافتاد. ايشان به من شرح اشارات درس میدادند. يک درس صبح، يک درس عصر. مقدار زيادی اشارات را آن تابستان پيش ايشان خواندم.
ما در اول جوانی پيش آقا شيخ محمد حسين زاهد بوديم و روش او در غذا، منزل و رفت و آمدش را ديده بوديم چون جزو خواص ايشان بوديم و لوازم منزل ايشان توسط ما تهيه میشد. واقعا زاهدانه بود ولی با آقای علامه که آشنا شديم، ديديم ايشان در خيلی موارد روی دست آقا شيخ محمد حسين زاهد زدهاند.
يادم میآيد يک وقت يک قوری به من نشان دادند که بارها آن را بند زده بودند. باز میخواستند آن را ببرند بند بزنند. گفتند: قيمت يک قوری يک تومان دو تومان است ولی دنيا کش دارد، هر چه کشش بدهی، کش میآيد. میشود اين قوری را بند بزنيم و دوباره از آن استفاده کنيم. خلاصه زندگی ايشان خيلی زاهدانه بود. من در قم منزل ايشان میرفتم، يک فرش بود که ظاهرا مال خانم ايشان بود. کتابها هم عاريهای بود فقط تفسير ابوالفتوح رازی را خودشان داشتند. ما برای درس که خدمت ايشان میرفتيم، اتاقی بود که هيچ چيز در آن نبود، فقط يک تخت چوبی کهنه و يک گليم بود که روی آن مینشستيم و ايشان تدريس میکردند و میگفتند: بنده هستم و اين گليم که جشن دوازدهمين سال آن است ( يعنی دوازده سال است آن را دارم.) ايشان در مسايل دنيا خيلی بی اعتنا بودند و ديگران را هم تا آنجا که میتوانستند بیاعتنا میکردند.
ايشان وقتی رسالهی توضيح المسايل را مینوشتند، شخصی به ايشان گفت: در نهايت بايد اين رساله را به امضای آقای بروجردی برسانيد و شما نمیتوانيد اين کار را بکنيد. ايشان خيلی راحت جواب داد که ما کار خودمان را میکنيم شد، شد ؛ نشد، نشد. ولی برای ايشان کاملا روشن بود و چنان در دل اطرافيان آقای بروجردی رفت و با آنها خلط پيدا کرد که خيلی راحت رساله را به امضای آقای بروجردی رساند. ايشان بر کاری که میخواست بکند حاکم بود. ايشان سحر بيان داشت و مسائلی را که بعضی محال میدانستند، ايشان موفق میشد آن را انجام دهد.
تا اين که ايشان برای تأسيس مدرسهی علوی به تهران آمدند. در دو تابستان حدود ده نفر از طلبهها را به عنوان اينکه اينها وجودهای مؤثری هستند ولی اطلاعات روز و زبان و دروس جديد نمیدانند از قم به منزل حاج دايی خود در خيابان مهدی خان شاه پور آوردند. يک سال آقای غفوری، آقا رضای کنی، آقا جواد کني، آقای شاه چراغی، آقای شريعتمداری و آقای خوشوقت بودند و سال بعد آقای مهدوی کنی، آقای نوری همدانی، آقای هاشمیرفسنجانی و آقای مرتضی تهرانی آمدند. آقای روزبه شيمي، آقای مستر هاشمیزبان، آقای مزينی اقتصاد و دکتر عبد العلی گويا فيزيک میگفتند. درس رياضی و زيست شناسی هم داشتيم.
آقای علامه در پشتکار و ساختن اشخاص اعجوبه بودند. مستر هاشمیمیگفت: ايشان جلوی من گريه کردند که اسلام در خطر است و تو بايد بيايی در مدرسهی علوی درس بدهي! ايشان بعضی معلمين زبده را که بازنشست شده بودند، شارژ میکرد؛ میآمدند مجانی درس میدادند. ايشان نسبت به نماز و دعا و مسائل مذهبی اصلاً تظاهر نداشتند.
آقای علامه از هر چه ما گفتيم و ديگران میگويند، بالاتراند.