مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۸/۵/۳۱
بسم الله الرّحمن الرّحیم
۶ سال است كه ما حضرت آقای علامه را از دست دادهایم و روزی نبوده كه ما یاد ایشان نباشیم و از نصایح ایشان استفاده نکنیم. خدا ایشان را رحمت كند.
خاطرم هست چند بار از ایشان پرسیدم: علت موفقیتتان در زندگی چیست؟ ایشان ابا میكردند تا این كه یك روز جریان را گفتند كه نامادری ایشان گفته بود: آقا میرزا علی اصغر! پدر شما شبها تا صبح نمیخوابد. ایشان گفته بودند: علتش را بپرسید و به من بگویید. فردا صبح آن خانم گفته بود: پدر ۳۰۰۰ تومان قرض دارد و به این دلیل خوابش نمیبرد. ایشان به محض این كه میشنوند، قالیچهی خودشان را جمع میكنند و میبرند بازار، مغازهی فرش فروشی، میگویند: میخواهم تا شب این را برایم بفروشی. صاحب مغازه میگوید: اگر بخواهید امروز بفروشید، ۳۰۰۰ تومان میشود؛ اما اگر تا جمعه صبر كنید، مشتری بهتری پیدا میكنیم و آن را برای شما ۴۰۰۰ تومان میفروشیم. ایشان میگویند: من الآن این پول را میخواهم. ۳۰۰۰ تومان را میگیرند و میبرند منزل خدمت پدر و برای این كه پدر ناراحت نشود، میگویند: من این پول را اضافه دارم، فعلا خدمت شما باشد و با این تدبیر آن را با احترام تقدیم پدر میكنند. پدر قرضش را میدهد. فردا صبح نامادری به ایشان میگوید: پدر تا صبح چند بار بلند شد و گفت: علی اصغر! خدا بلندت كند. بعد هم پدر صبح روز جمعه از دنیا میرود. شاید سه چهار شب پدر این دعا را میكند و ایشان میخندیدند و میگفتند: این فرشها تمام شد و پدر فوت كرد و دو مرتبه فرشی تهیه كردیم؛ فقط این اقدام باعث دعای پدر شد كه از همان ایام خداوند به ما نصرت داد و موفقتر شدیم.
من نوجوان بودم. آقای علامه در باغ ونك ۱۵-۱۰ جوان را جمع كردند و توحید مفضّل و احکام به ما درس میدادند. همچنین مرحوم حاج مقدس را از تهران آوردند ونك تا قرآن با ما كار كند. ایشان هم جالب بود كه برای چند جوان میآمد و با علاقه صحبت میكرد. از آن موقع آقای علامه به تعلیم و تربیت همت داشتند و تا آخرین لحظات عمر هیچ تغییری در هدف ایشان پیدا نشد. كار ایشان بینظیر بود و هر چه میگفتند، تا آخر عمر همان بودند.
بیش از ۴۰ سال قبل من و آقای علامه دو نفری رفتیم مشهد. ایشان مشرّف شدند حرم و برگشتند و من منزل بودم. فرمودند: الآن فردی را در حرم ملاقات كردم كه با طیالارض از سبزهمیدان بازار تهران آمده بود برای زیارت! من تعجّب كردم. ایشان فرمودند: این كه چیزی نیست؛ مهم آن است كه امام زمانعلیهالسلام از ما راضی باشند. حضرت به شخصی فرموده بودند: سلام مرا به فلان آقا برسانید، او هر روز به یاد ماست و دو ركعت نمازی كه میخواند به ما میرسد. یعنی رضایت امام زمانعلیهالسلام برای آقای علامه مهمتر بود.
ایشان از همان اوّل سفر گفتند: خرج باید دنگی باشد. وقتی هم سفرمان تمام شد، گفتند: آن چیزهایی كه باقی مانده بیاورید نصف كنیم. این آموزشی بود برای ما.
در این سفر امكان نداشت بگذارند من چمدان ایشان را بردارم؛ هرچند من جوان بودم و از خدا میخواستم به ایشان کمک کنم. میگفتند: من دوست ندارم با آداب و القاب با من صحبت كنی.
یك روز با ایشان رفتیم مدرسهی علوی مشهد دیدن آقای آستانهپرست. آقای علامه برای معلمین و مسؤولین آن جا صحبت خیلی خوبی داشتند. بعد كه آمدیم بیرون گفتند: از تو میپرسم، من با این انرژی و بیانی كه خدا داده، اگر میخواستم كاسب بشوم، آیا نمیتوانستم بزرگترین تاجر این مملكت بشوم؟ گفتم: حتما همین طور است. گفتند: همهی آنها به یك قطره اشك یكی از معلمهای این مدرسه كه از چشمش در آمد و روی بچّهها اثر خواهد كرد، نمیارزد و این بالاتر است و خدا لطف كرده كه من راه را پیدا كردهام. شما هم بدانید زیر این آسمان، هیچ كاری بهتر از تعلیم و تربیت نیست.
ایشان پیش از این كه ازدواج كنم، كتابی به من دادند راجع به تعلیم و تربیت فرزند. عرض كردم: آقا! من هنوز زن ندارم! فرمودند: بخوان. بعدا دیدم تمام آن چه در آن كتاب بود، از مسائل همسرداری و فرزندداری برای من لازم بوده. ایشان همیشه با بزرگواری برای عقد و عروسی بچههای ما شركت میكردند و با همهی مشغلهای كه ایشان داشتند، میآمدند در گوش بچّههای ما اذان و اقامه میگفتند. در ازدواج ما شخصا با پدر خانم صحبت كردند و خودشان آمدند با مرحوم آیت الله خوانساری عقد راخواندند.
آقای علامه خیلی مقید به صلهی رحم بودند. یكی از بستگان ایشان خیلی مریض احوال بود. ایشان سالهای سال به او رسیدگی میكردند؛ غذا میبردند، دوا میبردند، دكتر میبردند و اصرار داشتند ما هم برای دلگرمی او برویم. آقای علامه سالی یكی دو بار كلهپاچه به ما میدادند ولی سالهای آخر میگفتند: خانم حال ندارند. ایشان اهل تعارف نبودند ولی برای عیادت و مراسم ختم مقیدتر از عروسی بودند. پدر ما مریض بودند. ایشان اصرار داشتند خودشان بیایند او را دكتر ببرند. به ایشان عرض میكردم: وقتی شما هستید، خیال چند هزار نفر راحت است؛ چون میدانند اگر مشكلی داشته باشند، آقای علامه با روی خوش و با برخورد بسیار گرم به داد آنها میرسند و كارها را انجام میدهند نه این كه فقط بنشینند و دعا كنند.
ایشان مدتی صبحها اجازه میدادند ما در خدمتشان برویم كوه. به قدری زود بود كه وقتی برمیگشتند، ساعت ۷ در مدرسه بودند. از كوه كه میآمدیم پایین مثلا ساعت ۵/۶ میرسیدیم میدان تجریش، میگفتم: آقا! من شما را به مدرسه برسانم. هر چه میكردم، ایشان نمیگذاشتند و با كرایههای پیچشمیران خودشان میرفتند.
خاطرهی دیگر این كه ما افتخار مشاركتی با ایشان داشتیم؛ چیزهایی میخریدیم و میفروختیم. یك روز با ایشان از پلههای حجرهی پدرم بالا میرفتیم، به شوخی گفتم: اگر در این معامله ضرر كرده باشیم، نظر شما چیست؟ ایشان خندیدند و گفتند: مهم نیست. بعد از طی چند پله گفتم: الحمدلله سود خوبی كردیم. باز هم خندیدند و گفتند: هیچ فرقی برای من نمیكند؛ چه سود باشد چه ضرر؛ آن چه خدا خواسته به ما میرسد.
ما در مشاركتی كه با ایشان داشتیم، گاهی میگفتیم: میخواهیم صورت حساب بدهیم كه چه قدر و چه كار كردهایم. میگفتند: نه خیر آقا! هر چه هست قبول است. یعنی مسائل مالی را از خودشان دور كرده بودند و نمیخواستند ذهنشان را صرف آن كنند. تكلیف زندگیشان روشن بود و راهشان را پیدا كرده بودند و این خیلی مهمّ است كه آدم بتواند مسائل مالی را با خودش حل كند و برایش بیاهمّیت باشد. ایشان آزاد بودند؛ البته از نظر حساب نگه داشتن و پرداخت مسائل مالی خیلی دقیق بودند.
یادم هست زمانی یکی از اقوام مشكل مالی داشت. یك روز ماه رمضان بعد از سحر میرود منزل آقای علامه و مشكل خود را میگوید. آقای علامه بلافاصله همان مبلغ مورد نیاز را میگذارند جلوی او و او شادمان میآید بیرون و بعدا كه مشكلش حل میشود، آن را برمیگرداند.
یكی از نزدیكان كارخانهاش آتش گرفته بود. سراسیمه میرود خدمت ایشان و با ناراحتی میگوید: آقا! كارخانهام سوخته و تمامش از بین رفته! آقا میگویند: هر قدر بوده بیا بگیر، دوباره آن را راه بیانداز؛ البته این پول لازم نشد و خسارتش را بیمه داد ولی در آن لحظه آقا از نظر روحیه به دادش رسیدند.
ما هر وقت میخواستیم مورد لطف بیشتر ایشان قرار بگیریم، كاری به ایشان مراجعه میكردیم؛ برعكس افرادی كه اگر كاری به آنها ارجاع دهند سرد برخورد میكنند، ایشان با محبّت و صفا طوری رفتار میكردند كه انسان فكر میكرد ایشان با آدم كار دارد.
وقتی این حرفها برای افرادی كه ایشان را ندیده بودند گفته میشود، تعجّب میكنند و میگویند: مگر میشود كسی وقتی دیگری با او كار دارد، با او مهربانتر بشود؟! ولی برای دوستان و شاگردان که ایشان را دیدهاند، عادی است.
موقعی كه مدرسهی علوی را میخواستند تأسیس كنند، آقای علامه مراجعه میكنند به مرحوم پدر ما حاجعباس آقای نیكومنش كه ما خانهای را میخواهیم بخریم به ۱۰۰ هزار تومان، شما ۲۵ هزار تومان بدهید. پدر ما عرض میكنند: من ندارم. ایشان اشاره میكنند به طرف من و میگویند: رضا سرطان گرفته، بازهم میگویی ندارم یا میروی قرض میكنی؟ پدر ما میگویند: چشم! قرض میكنم. با ایشان میروند مغازهی آقای احمدزاده بعد هم آقای حاج عبدالعلی آن دو نفر هم قرض میكنند و بعد میروند پیش آقای دستمالچی ایشان ظاهراً داشته و الحمدلله مدرسهی علوی با این خیرات و بركات تأسیس میشود.
ایشان از قول مرحوم آقای روزبه میفرمودند: اگر ما میدانستیم داشتن مدرسهی دخترانه برای تربیت مادرهای آینده این قدر مهم است، قبل از پسرانه، دخترانه تأسیس میكردیم و در تعلیم و تربیت دختران همّت میگماشتیم؛ چون پسرها در مدرسهی علوی تربیت میشوند و ما اصرار داریم بعد از دیپلم زود ازدواج كنند و اگر دخترهایی در مدارس دخترانه تربیت نشده باشند، پسرها در ازدواج به مشكل برمیخورند و در زندگی جنگ شروع میشود. دختر میگوید: برویم سینما! پسر میگوید: برویم مسجد! یا باید تسلیم شود و یك عمر مرض اعصاب بگیرد یا دعوا کند و بچّهها از بین بروند. بنابراین مدرسهی دخترانه، مكمل كار مدرسهی پسرانه است.
آقای علامه در سال ۵۸ به من فرمودند: تو باید بیایی مدرسهی دخترانه تأسیس كنی و وقتت را برای این كار بگذاری. من عرض كردم: آقا من كارم این نیست، من بازرگانی خواندهام. ایشان فرمودند: من كمكت میكنم. ایشان همّت كردند و مدرسهی دخترانهی پارسا در یك فضای بزرگ و با یك تربیت صحیح برای بچّهها فراهم شد كه فارغالتحصیلهای آن واقعاً نمونه هستند و در این مملكت خدمت میكنند.
بعد از سال ۶۴ ایشان ما را ترغیب كردند كه مدرسهی هدی را تأسیس بكنیم. یك بار آمدند راهنمایی هدی برای معلمین صحبت كردند و یك بار هم برای اعضای انجمن اولیا و مربیان كه به مدرسه كمك بدهند. ما معلمها را به دفعات خدمت ایشان میبردیم ونك. یك بار هم بردیم شهرستانك و یك بار هم فشم. ایشان واقعاً پشتوانهی ما بودند. الآن دبیرستان هدی بیش از ۵۰۰ فارغالتحصیل دارد؛ همه با تقوا، همه درسخوان كه صحیح زندگی میكنند. همان طور كه ایشان میفرمودند: مهمترین علم، علم زندگی است. همهی اینها به خاطر زحماتی بود كه ایشان كشیدند و راهنماییهایی كه داشتند. اگر ایشان حمایت نمیكردند، این فارغالتحصیلها تربیت نمیشدند. چه قدر ما از ایشان ممنون هستیم.
آقای علامه ۳۰ سال خواهرشان خانم نیكومنش را آموزش دادند و با پسرم حمید آقا كه در مدرسهی پسرانهی حامد كمك میكند، حدود ۱۰ سال مباحث اخلاقی را به طور خصوصی كار كردند و ما را هر وقت میدیدند، نصیحت میکردند. برای این خدمات نمیشود قیمتی قائل شد.
گاهی مطالب ریزی را تذكر میدادند؛ مثلاً تلفن میكردند و میگفتند: تلفنچی شما خیلی نشاط ندارد؛ روابط عمومی باید با نشاط جواب بدهد. گفتم: مشكلی داشت. گفتند: به مردم چه ربطی دارد؟ شما تا مشكل ایشان برطرف نشده، شخص دیگری را در نظر بگیرید. یا مثلاً تشریف آورده بودند آنجا میگفتند: چرا قندان روی میز است؟! مگر اینجا قهوهخانه است؟! قندان را باید ببرند با چای بیاورند. یا مثلا خانم نیکومنش برای تأیید معلم جدیدی رفته بودند ونك خدمت ایشان. بعد كه برگشتند، ایشان تلفنی فرمودند: شما باید افرادی انتخاب كنید خوش اندام و خوش بیان كه معلمی از ایشان برآید و نمونه باشند.
ما اگر از ایشان وقت میخواستیم که بعضی آقایان معروف را خدمتشان ببریم، میفرمودند: نه آقا! من حوصلهی اینها را ندارم ولی اگر میگفتیم: یك معلم میخواهد بیاید خدمت شما، بلافاصله با روی خوش میپذیرفتند و خودشان هم تا دم درب میآمدند.
یادم هست تابستان سال ۶۰ ایشان در شهرستانك بودند. گفتم: آقا! یك مشكلی هست برای مدرسهی پارسا. گفتند: آقا جون! من چی كار میتونم بکنم؟ گفتم: اگر خودتان صحبت بفرمایید حل میشود. آن زمان شهرستانك تلفن نداشت. گفتند: الآن میروم تهران. حالا ساعت ۴ بعد از ظهر تابستان گرم، نگذاشتند حرفم تمام بشود. عبا را برداشتند و سریع به طرف ماشین رفتند. راننده گفت: با این كه ما جوان بودیم، آقا از ما تندتر رفت نشست در مینیبوس! ایشان به هر كاری دست میزدند، موفق میشدند و با نیت خیری كه داشتند كار را انجام میدادند. شب بعد از نماز مغرب و عشا به شهرستانك برگشته و خبر خوشش را آوردند.
ایشان در كارهای مالی، اجتماعی و تربیتی از ما حمایت میكردند و ما هیچ وقت احساس تنهایی نمیكردیم. گاهی از دستمان بر نمیآمد كه مشكل معلمی را حل كنیم، او را میفرستادیم خدمت آقای علامه. ایشان اقدام جدّی میكردند؛ مثلا یكی از معلمها را فرستاده بودند دكتر دندان، نه تنها سفارش میكردند بلكه پیگیری میكردند و بیشتر از ما دلشان میسوخت.
ایشان با علاقه برای معلمهای ما صحبت میكردند. اوایل بعضی خانمها مقصود ایشان را نمیفهمیدند و برای آنها ثقیل بود ولی كمكم پذیرفتند، به طوری که مطالب ایشان را مینوشتند. خانم ایمانی مدیر راهنمایی ما میگوید: این كه من در مدرسهی هدی ماندهام، به خاطر این است كه یك بار مرا بردید پیش آقای علامه و ایشان سفارش كردند كه در این مدرسه خدمت كنم. من وظیفه دارم تا جان دارم این جا بایستم و كار كنم.
در سال ۷۰ خدمت آقای علامه عرض كردیم: دایی جان! ما میخواهیم دبیرستان تأسیس كنیم، شما تأیید میفرمایید؟ گفتند: حتما اقدام کنید تا شاگردهای شما بعد از راهنمایی سرگردان نشوند ولی تا مدیر ندارید، شروع نكنید. گفتیم: خانم نظری هستند ولی زیر بار نمیروند. ایشان در ۳/۶/۱۳۷۰ برای خانم نظری نامهای به شرح زیر نوشتند:
سرکار خانم نظری دامت خدارتها
محترما از درگاه ایزد منان توفیق حضرتعالی را خواستارم. خداوند عالم به شما توفیق داده كه گروه كثیری مادر مسلمان تربیت كنید و در این راه رنجها كشیدید كه همهی آنها در دفتر امام زمان (عج) ثبت است. بسیار روشن است که اوّلین شرط انسانسازی، محیطی آرام و همآهنگ است و این مطلب در مدرسهی هدی فراهم شده است ولی تا فردی مثل سركار كمك نكند، مدرسه به نتیجهی عالی و كامل نخواهد رسید. با این شرایط واجب است كه در اسرع وقت با همراهی خودتان، مقصودی را كه سالهاست دنبال میفرمایید، به انجام رسانید و صاحبالامر یار و مددكارتان خواهد بود و حقیر هم ممنون میشوم.
علیاصغر كرباسچیان
خانم نظری میگوید: وقتی این نامه به دست من رسید، مدتی گریه كردم و از این تكلیف كه ایشان برای من تعیین كردند، اطاعت كردم. خلاصه آمدند و ایستادند و با همّت ایشان بود كه الآن ما ۵۰۰ فارغالتحصیل داریم.
یك روز پدرم حاج عباس آقا تلفن زدند كه من منزل آقای علامه هستم وشما بیایید این جا. من تعجّب كردم؛ چون همیشه من ایشان را خدمت آقا میبردم. وقتی وارد شدم، آقای علامه فرمودند: جریان معلمهای مرد چیه كه دبیرستان هدی رفت و آمد میكنند؟ گفتم: همهی مدارس در پیشدانشگاهی استاد مرد میآورند. فرمودند: همه این كار را بكنند، به شما چه مربوط است؟ شما چنین تكلیفی ندارید و به هیچ وجه بنده صلاح نمیدانم. پدرم گفتند: من هم راضی نیستم. بعد از این جلسه رفتم قم خدمت یکی از مراجع تا شاید از ایشان اجازه بگیرم و پدر و آقای علامه را راضی كنم. ایشان فرمودند: من آقای علامه را تخطئه نمیكنم؛ هر چه ایشان فرمودند، همان است و ایشان در این كار استاداند. ما هم به فرمایش آقای علامه عمل كردیم که میگفتند: دین و تقوای فارغ التحصیلان شما از قبول شدن در کنکور مهمتر است. بحمدالله دانشآموزان ما در کنکور هم رتبههای عالی كسب كردند. همهی اینها از بركت آن بزرگوار است.
جالب است كه ما و مسؤولین این مدارس همگی فكر میكردیم آقای علامه فقط مال مدرسهی ما بوده و به ما كمك و مشورت میداده است! به هر حال نبود ایشان مشهود است ولی ما تلاشمان بر این است كه دستورات ایشان را دنبال كنیم. خدا ایشان را غریق رحمت كند و درجاتشان را متعالی گرداند و به شاگردان خوب ایشان توفیق دهد تا روش ایشان را ادامه بدهند.