مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۳/۰۲/۲۰
بسم الله الرحمن الرحیم
آقامیرزا محمد باقر پدر آقای علامه ساكن ونك شده بودند. وقتی مرحوم شدند آقای علامه در همان منزل پدری ساكن شدند. ونك از لحاظ دینی خیلی ضعیف بود. ایشان برای جوان ها شب های چهارشنبه جلسه ی سیار قرآن گذاشتند و بعد از قرآن درس اخلاق می دادند. این جلسات برای جوان ها بسیار مؤثر بود و آنها از جهت دینی به قدری متحول شده بودند كه می خواستند ریشه ی فساد را در ونك بخشكانند. آن زمان مسیر زیارت امام زاده داوود از ونك می گذشت ؛ به این خاطر افراد مختلف در آن رفت و آمد می كردند. افرادی با وضعیت نامناسب و مختلط در باغ های ونك مشروب می خوردند. یك بار این جوان ها رفتند و آن ها را زدند واز باغ بیرون كردند. ژاندارمری ونك را محاصره كرد و عدهای از اهالی را به كلانتری بردند. یكی گفت: به اینها كاری نداشته باشید ؛ ریشه ی این كارها از عمامه به سرهاست. در نتیجه آقای علامه را گرفتند و بردند كلانتری. این كار باعث شد كه جلسات قرآن چند سالهی ایشان تعطیل شود.
ایشان نه تنها كوچكترین ناراحتی برای اهل محل نداشتند بلكه به مستمندان خیلی كمك می كردند. مثلا از من خواسته بودند كه از حدود ده خانواده تحقیق كنم و ایشان به آن ها كمك خرجی می دادند ؛ البته بسیاری از خدمات ایشان مخفی بود و كسی نمی داند كه آقا چه كارهای خیری كرده اند. از این كارها خیلی زیاد داشتند و برای این در قلب مردم بودند.
یك بار من كمرم شكست و در بیمارستان ساسان شش ماه بستری بودم. موقع ترخیص وضعیت پولی مناسبی نداشتم چون خرجش زیاد شده بود. آقا برای عیادت به بیمارستان تشریف آوردند. وقتی میخواستند بروند، پاكتی زیر بالش گذاشتند. آن را برداشتیم دیدیم درست به مقدار خرج بیمارستان است.
شخصی در ونك می خواست دخترش را شوهر بدهد و به چهارصد هزار تومان پول احتیاج داشت. این شخص برای من تعریف كرد كه آقا پاكتی به من دادند كه درست چهارصدهزار تومان در آن بود. شخص دیگری گفت: من صدهزار تومان مقروض بودم ؛ آقای علامه به من رسیدند و در پاكتی یكصد هزار تومان به من دادند.
بچههای من مدرسهی علوی می رفتند. من صبحها آقا را همراه بچههایم به مدرسه میآوردم و عصرها میآمدم كه آنها را برگردانم. در طی آن چند سال میدیدم، عصرها آقا تمام مدرسه و كلاسها و حتی دستشوییها را رسیدگی و تمیز میكردند.
ایشان در منزل مستخدم نداشتند و خرید منزل را خودشان انجام میدادند و اجازه نمیدادند دیگران كارهای ایشان را انجام دهند. من یك بار برای ایشان نان سنگك خریدم و به منزلشان بردم. ایشان به زور پول آن را دادند و هر چه خواهش كردم، قبول نكردند كه برای ایشان خرید كنم.
برنامهی اصلی ایشان تربیت انسان بود و میگفتند: به جای مسجد، مسجدی درست كنید كه عامل به قرآن و دستورات دین باشد.
در محل هركس فوت میكرد، ایشان در مجلس ختم و عزای او شركت میكردند و همیشه نزدیک در مسجد مینشستند و یك حزب قرآن میخواندند بعد چند دقیقه مینشستند و میرفتند.
آقا خیلی آثار اخلاقی در ونك دارند. ایشان همیشه خنده رو بودند و افراد را شاد میكردند و در كوچه و محل پیش سلام بودند. الآن بزرگترهای ونك به بچهها سلام میكنند و این درسی است كه از ایشان گرفتهاند.
ساده زیستی ایشان اصلا قابل بیان نیست. وضع زندگی، رفتار، حرف زدن و راه رفتن ایشان همه برای اهل ونك الگو و درس بود. به نظر من كسی نمیتواند حق مطلب را در مورد شخصیت ایشان ادا كند.
تا زمانی كه زنده بودند، كوچه ی ما طراوت دیگری داشت و با فوت ایشان، روشنایی از ونك و محل ما رفت و ما این نعمت را از دست دادیم و یتیم شدیم. خدا رحمتشان كند.