بسم الله الرحمن الرحیم
اولین ملاقات بنده با مرحوم آقای علامه اوایل بلوغ بود. در صحن حرم حضرت معصومه (س) جلوی یكی از بقعه ها تنها نشسته بودم. دیدم معممی به طرف من میآید. در آن زمان من از آخوندها به دو جهت بدم میآمد: یكی این كه خانوادهی ما همگی كاسب بودند و ارتباطی با آخوندها نداشتند. دوم این كه خاطرات بدی از آخوندها شنیده بودم. اول خیلی ناراحت شدم. بعد ایشان جویای احوال من شدند و كم كم از طرز صحبت و نگاه ایشان حالت بدبینی من از بين رفت. ایشان مطالب اخلاقی جالبی برای من گفتند كه خیلی خوشم آمد. بعد كه از هم جدا شدیم، حس كردم كه ایشان ذهن مرا از خودش پر كرده، به طوری كه مشتاق دیدار بعدی بودم. من با همان دیدار و جلسهی اول به كلی عوض شدم. كسی كه ده پانزده سال ذهنش از حرف های ضد آخوندی پر شده اگرآنا عوض بشود، خیلی مهم است و این از بركات ایشان بود. صحبت های ایشان به كلی مرا تغییر داد و اطرافیان تعجب میكردند كه چرا من این قدر عوض شده ام .
كلاس ۹ من را به بازار فرستادند و نتوانستم ادامهی تحصیل بدهم. من هم بازار میرفتم و هم خدمت ایشان درس میخواندم. بعد كم كم ايشان من را از بازار منصرف كردند و كتاب های ادبیات تا سیوطی و بعد معالم و لمعه را به من درس دادند.
طلبه ها آرزو داشتند كه آقای علامه با ایشان حداقل یك كلمه حرف بزنند ولی ایشان قبول نمیكردند. یك دفعه علتش را از ایشان پرسیدم. گفتند: برای این كه در ذهن تو چیزی نیست كه فردا پستی داشته باشی و استفادههای مادی و دنیایی بكنی. یكی از رفقا خیلی دلش میخواست خدمت آقای علامه در درسی كه به من میدادند شركت كند. گفتم: باید اجازه بگیرم. از ایشان پرسیدم و ایشان فرمودند: نه. گفتم: چرا؟ گفتند : برای این كه وقتی من درس میدهم، فكرش در پاتیل آب نبات است.
از شاگردان ایشان مرحوم آقای قدوسی بود كه ارادت خاصی به آقای علامه داشت و تحت تأثیر فرمایشات ایشان قرار گرفته بود. ایشان به هر كسی درس نمی دادند و میگفتند: درس بخواند كه چه بشود ؟ من میخواهم آدم بشود و من در این ها نمی بینم .
ایشان در كیفیت غذا خوردن من و این كه تند نخورم و لقمهی بزرگ نگیرم و غذا را خوب بجوم، مراقبت های زیادی داشتند. اثر خوب جویدن غذا این بود كه با نصف غذای عادی سیر میشدم و با معدهی سبك میتوانستم بیشتر كار بكنم. من با كسالت هایی كه دارم و چند عمل داشته ام اگر تا به حال مانده ام، در اثر تربیت مزاجی ایشان است كه مثلا تا گرسنه نشدم غذا نخورم و قبل از سیر شدن دست از غذا بكشم.
من نسبت به آقای علامه این طور بودم كه اگر همهی دنیا میگفتند: از این طرف باید بروی ولی آقای علامه میگفت: از آن طرف باید بروی، میگفتم: حرف آقای علامه درست است.
آقای علامه علاوه بر حق تعلیم و تربیت، حق حیات بر گردن من دارد. ايشان شرح تجرید و منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری را به من درس داده و مطالب آن را برای من شرح و توضیح میدادند ؛ چون میدانستند ذوقش را دارم. روش تدریس آقای علامه بسیار قوی بود به طوری كه انسان درس را عمیق میفهمید.
آن قدر وضع زندگی ایشان ساده بود كه نمی توانم بگویم. یك ذره تشریفات در آن نبود. خانه ای كه اجاره كرده بودند، یك اتاق داشت. وقتی من آن جا میرفتم؛ وسط اتاق پرده میكشیدند و خانوادهی ایشان آن طرف پرده بودند و آقای علامه این طرف به من درس میدادند. وقتی تابستان به تهران میرفتند، یك حمال اثاث ایشان را كول میكرد و به منزل دایی ما میبرد.
آقای علامه حرفش را از دل میزد. اگر میگفت: به دنیا توجه نكن، خودش همین طور بود و بیشتر از آن چه میگفت، عمل میكرد.
آقای بروجردی نسبت به ایشان و ایشان نسبت به آقای بروجردی خیلی علاقه داشتند. رساله های سابق خیلی پیچیده بود به طوری كه خود طلبه ها هم به سختی میفهمیدند. ایشان به آقای بروجردی گفتند : من میخواهم رساله را ساده كنم. آقا فرمودند : تا رساله تمام نشود و نبینم، اجازه نمیدهم. ایشان خیلی زحمت كشید و از آقای فقیهی دبیر ادبیات و چند نفر دیگر در بازنویسی رساله استفاده كرد. من هم مقداری در خدمتشان بودم ولی توفیق نداشتم تا آخر ادامه بدهم. وقتی رساله آماده شد و مورد بازبینی چند نفر از نزدیكان موثق آقای بروجردی قرار گرفت، آقا اجازه دادند. وقتی هم چاپ شد آقای علامه آن را به قیمت خیلی نازل عرضه كردند. به طوری كه كتاب فروشی های قم از دست ایشان ناراحت شدند كه چرا ایشان رساله را ارزان میفروشد و رساله های قدیم فروش نمی رود. ولی آقای علامه بدون اعتنا به این حرف ها، كار خودشان را كردند. وقتی آقای بروجردی فوت شدند، من نجف بودم. قرار شد خدمت مراجع وقت آقایان شاهرودی، حكیم، خویی و سید عبدالهادی شیرازی بروم و از آن ها بخواهم كه رسالهی آقای بروجردی را حاشیه بزنند و اختلاف فتوای خودشان را در آن بنویسند و همگی قبول كردند. متن رسالهی مراجع همان رسالهی توضیحالمسائل است كه آقای علامه زحمت كشیدند و آن ها فقط مختصری تغییرش دادند.
آقای علامه یك بار نجف آمدند و باهم به منزل آقای خویی رفتیم. ایشان دربارهی لزوم تعلیم وتربیت جوانها صحبت كردند و اجازهی استفاده از سهم امام علیه السلام را برای مدرسهی علوی گرفتند. به همین منظور پیش آقای حكیم هم رفتند.
ایشان خیلی نامه برای من میفرستادند ولی موقعی كه میخواستم از عراق فرار كنم، آن ها را همراه نوشته جات خود در باغچهی خانه دفن كردم و متأسفانه آنها در دسترس نيست.
والسلام