مصاحبه انجام شده در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۲
بسماللهالرحمنالرحیم
من كلاس هشتم ازدواج كردم. پدرم اجازه نداد ادامهی تحصیل دهم ولی همیشه آرزوی تحصیل را داشتم. همسرم آقای حریری خیلی مشوق من بودند و برای من معلّم زبان میگرفتند در خانه به من درس میداد و من خودم خیلی مطالعه میكردم. خواهر همسرم گفت: شما كه این قدر كتاب میخوانی بیا كتابهای درسی را بخوان و امتحان بده. از همانجا شروع كردم و درس خواندم. بالاخره متفرقه امتحان دادم و دیپلم گرفتم.
ما با آقای موحّدی دوست بودیم و رفت و آمد داشتیم. ایشان دو پسرشان را گذاشته بودند مدرسهی علوی و خیلی تعریف میكردند. ما هم پسرمان را گذاشتیم. هر چه بیشتر با مدرسهی علوی آشنا میشدیم، بیشتر شیفته میشدیم. میدیدیم اینها چه قدر بچّهها را شخصیت میدهند؛ مثلاً به سعید ما كه كلاس اوّل بود میگفتند: سعید آقای حریری. حتّی مستخدمها با ادب و احترام با بچّهها برخورد میكردند.
آن زمان بیشتر پدرها را به مدرسه دعوت میكردند. آقای حریری با آقای علامه رفت وآمد داشت. وقتی پسر سوم را خواستیم بگذاریم مدرسهی علوی، آقای علامه فرمودند: مدرسهی نیكان در قلهك باز میشود، شما بچه را بگذارید آنجا. لذا در اولین سال تأسیس مدرسهی نیكان، پسر سوم من وارد مدرسه شد. آنجا هم واقعا از نظر تربیتی رسیدگی میكردند. در نیكان جلسات مادران برگزار میشد. گاهی جناب آقای علامه تشریف میآوردند. آقای بهشتی هم كه مدیر آنجا بودند، برای مادرها جلسه داشتند. ما با آقای بهشتی و خانمشان آشنا شدیم.
وقتی بچهها بزرگتر شده بودند، من میرفتم حسینیهی ارشاد با خانم حدادیان عربی میخواندیم. ایشان هم از آقای شاهچراغی درس میگرفتند. بعد از فوت آقای شاهچراغی، آقای موسوی كتابهای عربی آسان را كه با آقای روزبه نوشته بودند، درس میدادند. وقتی یك كتاب را میخواندیم، میگفتند: حالا شما باید معلم كلاسهای پایینتر بشوید؛ یعنی هم معلم باشید هم شاگرد. یك سال هم با آقای اصفهانی كلاس اصول عقاید داشتیم. قبل از آن هم با آقای دكتر باهنر یك سال كلاس اقتصاد اسلامی داشتیم.
با علامه جعفری هم در منزل خانم حدادیان جلساتی داشتیم. خیلی عشق و علاقه داشتم كه مسائل دینی را یاد بگیرم، وقتی وارد جلسات خانم حدادیان شدم، آقای شاهچراغی فوت كرده بودند و آقای شبستری و علامه جعفری برای ما درس داشتند. با آقای گلزادهی غفوری هم كلاسهایی داشتیم و منزلشان میرفتیم.
من دیپلم خانهداری داشتم. پسرم میگفت: مامان بیا با هم كنكور بدهیم. تستهای مدرسه را میآورد با هم میزدیم و مرا تشویق میكرد. من گفتم: باید دیپلم دیگری بگیرم و بعد بروم دانشگاه. چون عربی خوانده بودم و انگلیسی هم خوب بود، رشتهی ادبی را خواندم و دیپلم گرفتم. سال بعد با سعید آقا وارد دانشگاه شدیم. من رشتهی علوم تربیتی دانشگاه تهران قبول شدم. بعد به خاطر انقلاب فرهنگی دو سالی متوقف شد.
وقتی حسینیهی ارشاد تعطیل شد، كلاسها منتقل شد به منزل ما. آقای موسوی فصاحت و بلاغت را یك سال به ما درس دادند. ما با خانمهای حسینیهی ارشاد مثل خانم هنرپور، خانم ضیایی، خانم هاشمی، خانم حدادیان خیلی دوست بودیم. من مدیون خانم حدادیان هستم. وقتی دانشگاه تعطیل شد، با این خانمها جمع شدیم و گفتیم: باید شبانهروز كار و فعالیت كنیم. هر كس پیشنهادی میداد. یكی میگفت: كلاس خیاطی بگذاریم، یكی میگفت: كلاس زبان بگذاریم. ولی چون ما مدرسهی نیكان میرفتیم و با آقای بهشتی جلساتی داشتیم، گفتیم: بیاییم از پایه با بچّهها كار كنیم. من این طرح را بیشتر پسندیدم.
یك شب منزل خانم توحیدی، آقای موسوی هم تشریف داشتند. آقای حریری و بنده هم بودیم. آنجا بنیاد تأسیس یك دبستان دخترانه گذاشته شد. آقای محسن كاشانی در تهیهی جا برای مدرسه خیلی زحمت كشیدند و در خیابان عینآبادی خیابان دولت، منزلی را یك ساله اجاره كردند. ما فكر كردیم چه اسمی برای مدرسه بگذاریم. اسم طلوع را پسندیدیم. وقتی با آقای بهشتی مشورت كردیم، گفتند: خیلی خوبه. آقای بهشتی در شكل گرفتن مدیریت مدرسه خیلی به ما كمك كردند. الحمدلله با كمك آقای بهشتی و حمیدآقای نیكخواه مدرسه شكل گرفت و این آقایان خیلی به ما كمك كردند. من چون بیشتر به دانشجوها درس میدادم، گفتم: نمیتوانم معلّم دبستان باشم ولی چون بچّهها را دوست داشتم، موّفق شدم. سال ۵۸ مدرسه با یك كلاس باز شد. آقای نیرزاده با درخواست آقای بهشتی موافقت كردند بیایند كلاس اوّل درس بدهند. ایشان آن قدر شاد و با نشاط درس میدادند كه اگر تب داشتند، حالشان خوب میشد و مایهی آبروی مدرسهی ما بودند. همهی بچّههای من در علوی، رفاه و نیكان شاگرد آقای نیرزاده بودند و خیلی ایشان را دوست داشتند.
سال بعد دیدیم میتوانیم كلاس دوم باز كنیم. خانم صدر بلاغی مجوز را گرفته بودند و مدیریت به نام خانم اسلامی شد. خانم توحیدی هم شدند معاون. به من گفتند: شما برو كلاس دوّم كه ۱۲ شاگرد بودند. من مرتب میرفتم پیش حمیدآقای نیكخواه كه مثلاً ریاضی را چهطور به بچهها یاد بدهم؟ من خیلی مدیون ایشان هستم آن سال با بچّهها خیلی به من خوش گذشت. بعد خانم خرازیان، خانم آقای نوید كه بچّهشان نیكان بود، آمدند با ما همكار شدند و معلّم ورزش و نظامت بودند.
هر معلّمی كه میآمد واقعاً از دل و جان كار میكرد. چیز عجیبی بود؛ ما سر از پا نمیشناختیم. تا ۲ سال اوّل اصلا ً حرفی از پول نبود. بعد آقای بهشتی گفتند: اینطور نمیشود و حقوقی برای معلّمها قرار دادند.
بعد از ۲ سال خانم توحیدی ابلاغ مدیریت را گرفتند. من هیچ علاقهای به رسمی شدن نداشتم و نمیخواستم استخدام بشوم. بعد بین این كه آیا مدرسه بیایم یا دانشگاهم را بروم مردد شدم؟ آقای حریری میگفتند: حیف است، دانشگاهت را برو. سال سوم هم رفتم ولی دیدم دیگر نمیتوانم. خیلی با خودم مبارزه كردم تا آخر مدرسه را انتخاب كردم. خانم توحیدی هم خیلی اصرار میكرد كه دانشگاه نرو؛ اگر بروی مدرسه لنگ میشود. ما هم دانشگاه را رها كردیم و افتادیم در كار مدرسه. مدیریت مدرسهی ما مشاورهای بود. من معلّم قرآن و نمازخانه بودم و به مادرها مشاوره میدادم. با مادرها دوست و مثل یك خانواده شده بودیم و مدرسه یك محیط خیلی صمیمی شده بود. من همیشه در دبستان بودم و با باز كردن راهنمایی موافق نبودم و میگفتم : این بچهها هر كدام دریایی هستند، اگر ما همهی نیروی خود را هم بگذاریم باز كم است؛ ما نباید نیروهایمان را پخش و پراكنده كنیم برویم راهنمایی یا دبیرستان ولی خانم توحیدی میگفتند: اگر راهنمایی نگذاریم، بچههایمان كجا بروند؟ در سال دوم یازده نفر شدیم و محل مدرسه را از مالك آن خریدیم. آقای حریری، آقای تهرانی، آقای آسیم، آقای خلیلی طباطبایی، آقای موسوی آلطعمهی و … این افراد بچّههایشان مدرسهی ما بودند و بهخاطر دخترشان هم كه شده میگفتند: باید راهنمایی باز كنیم و خانهی بغل مدرسه را راهنمایی كردند و دختر آقای تهرانی مدیر شدند البته یك سال وقفه افتاد. بعد از مدتی باز صحبت دبیرستان بود تا بالاخره دبیرستان هم درست شد. خانم طبیبزاده شدند مدیر دبیرستان. بعد خانم توحیدی و بعضی آقایان اختلاف پیدا كردند و ما از مدرسهی طلوع جدا شدیم و راه شایستگان را تأسیس كردیم. تعدادی از دانشآموزها و معلّمها با ما آمدند. آقای خندان كه در هیأت مدیره بودند، باغ بزرگی در خیابان كماسایی كه جای واقعاً خوبی بود را اجاره كردند. بعد آمدیم اختیاریه كه فقط دبستان بود. خانم رمضانی فوق لیسانس علوم تربیتی به كمك ما آمدند.
یك بار من با آقای حریری منزل آقای علامه رفتیم. من در جلسهی سخنرانی ایشان برای مادرهای نیكان شركت میكردم. وقتی خواستیم مدرسه را افتتاح كنیم، خیلی از مدرسهی علوی كمك گرفتیم. در جدا شدن از طلوع آقای اختیاری و آقای توكّلی خیلی به ما كمك كردند. آقای محسن كاشانی همیشه با ما بودند و همكاری میكردند و ما مدیون این آقایان هستیم. روزی كه خواستیم از طلوع برویم، آقای كاشانی دم درب به من گفتند: ان مع العسر یسرا این آیه این قدر به دل من نشست كه همیشه دعاگوی ایشان هستم. ایشان و آقای حریری هم در طلوع در هیأت امنا هستند هم در راه شایستگان.
انگیزهی درونی من كه شروع به كار كردم این آیهی شریفهی قرآنی بود كه از آقای غفوری داریم قُل انّما أعِظكم بواحدة اَنْ تقوموا لِلّه مثنی و فرادی ثم تتفكّروا واقعاً با عشق و علاقه شروع به كار كردیم و سر از پا نمیشناختیم. الآن هم آن بچّههایی كه در طلوع بودند، هنوز با من تماس دارند و مثل مادر و فرزند هستیم. یكیشان آمریكاست، یكیشان كاناداست، به من زنگ میزنند و من واقعاً از ته دل آنها را دوست دارم و نور چشم من هستند.
چون نیكان دم دستمان بود، بیشتر از مدرسهی نیكان استفاده میكردیم، آنها هم با روی باز استقبال میكردند. آقای رضا تنها كه فرزندشان در مدرسهی ما بود، خیلی به ما كمك میدادند.
من هر چه نیرو داشتم، میگذاشتم دبستان. میگفتم: من هر چه در توان دارم، آن را وقف دبستان میكنم. ما نباید نیروهایمان را پراكنده كنیم؛ چون بازده آن پایین میآید. هر چه قدر مدرسه گسترش پیدا كرد و كمیت آن زیاد شد، كیفیت آن پایین آمد.
خانم حدادیان به من میگفت: مراقب باش دخترت دیر ازدواج نكند؛ دخترها اگر سنشان برود بالا، دیگر هیچ كسی را نمیپذیرند و انتخابشان سخت میشود. من دخترم سال اول دانشگاه ازدواج كرد و با بچهداری درس را رها نكرد. الحمدلله تخصص هم گرفت و الآن متخصص بانوان است و خیلیها را هم مجانی عمل میكند. من اعتقادم این است كه سن ۱۸ تا ۲۰ بهار ازدواج دخترها است. یكی از نوههای من پارسال ازدواج كرد كه علوم تربیتی دانشگاه علامه طباطبایی میرود.
من رقابت دخترها با پسرها را در رشتههای تحصیلی اصلاً قبول ندارم. خانمی كه قبلا شاگرد من در مدرسهی رفاه و شاگرد اول بود، یك روز آمد مدرسهی طلوع اسم بچهاش را بنویسد. گفتم: شما كه این قدر ریاضیاتت خوب بود و دانشگاه رفتی، چه رشتهای قبول شدی؟ گفت: مهندسی مترو! گفتم: راضی هستی؟ گفت: اصلا راضی نیستم؛ در جلسات آنجا همهی مهندسین مرد هستند، و من با چادر مینشینم. اصلا تیپ ما به آنها نمیخورد. رشتههای علوم انسانی، هنر و رشتههایی كه برای زندگی و تربیت بچهها مفید باشد مثل علوم تربیتی برای دخترها مناسبتر است. من خودم رشتهی علوم تربیتی را انتخاب كردم. این چیه كه دخترها با پسرها رقابت میكنند آخر هم سرخورده میشوند؟
ما در گزینش سعی میكردیم خانوادهها هم سنخ و هم افق با مدرسه باشند. روش ما در مدرسه این بود كه به جای حرف زدن عمل كنیم. هیچ وقت راجع به حجاب شعار نمیدادیم. چون مدرسهی ما مشرف نداشت، بچهها در مدرسه روسریشان را برمیداشتند و بازی و نشاط و شادابی داشتند. ما برای معلّمها روپوش صورتی گرفته بودیم. روپوش بچهها سبز روشن بود. بچهها كه به كلاس سوم دبستان میرسیدند، با ذوق و شوق خودشان حجاب را انتخاب میكردند. بچه وقتی معلمش را دوست دارد، میخواهد مثل او بشود و شبیه او رفتار كند. بچهها الگوپذیری دارند و چون پاك و باصفا هستند و زمینههاشان آماده است، اگر حقیقت و صداقت را ببینند، عاشق آن میشوند و به آن گرایش پیدا میكنند. ما هیچ احتیاجی نداریم آنها را اجبار و اكراه كنیم. روحیات پسرها و دخترها با هم فرق میكند. خدا آنها را برای كارهای اقتصادی آفریده ولی خانمها اولین وظیفهشان تربیت فرزند است. من خودم وقتی بچههایم بزرگ شدند و وقتم اضافه آمد، وارد كار مدرسه شدم و ابتدا فقط خانهدار بودم. خانمها اگر وقت اضافه داشتند یا بچه نداشتند، بیایند بچههای مردم را تربیت كنند. به نظر من بهترین شغل برای خانمها همین معلمی است. همیشه لطف و فضل الهی ما را یاری كرده و ما خودمان هیچ نداریم.