مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۳/۲/۲۳
بسم الله الرحمن الرحیم
موقع مرگ مادرم، آقای علامه ۳۰ سال داشت. مادرم روی زمین در حال احتضار بود. آقای علامه بدون ناراحتی و گریه و زاری، دور مادر میگشت و مرتب میگفت: لا اله الا الله. مادر گفت: کرسی را بکشید کنار، آقا تشریف آوردند. بعد احترامی گذاشت و از دنیا رفت. هیچ كس از فوت مادر ما اطلاع نداشت. خانم حاجمحمدحسین بزاز، دوست مادر ما صبح گفت: دیشب خواب مادر شما را دیدم كه به كربلا میرود. به او گفتم: نمیگذارند كسی كربلا برود، شما چه طور می روید؟ گفت: به خاطر آمیرزا علی اصغر.
آقای علامه وقتی پنج شش ساله بود، پارچهی سفیدی دور سرش میبست و روی صندلی مینشست و صحبت میكرد.
وقتی من را مدرسه گذاشتند، آقای علامه شب که به منزل آمد گفت: خواهر من نمی شود مدرسه برود، من خودم به او درس میدهم وگرنه من میروم مشهد و این جا نمیمانم. پدرم گفت: نه علی اصغر، خواهرت را از فردا صبح نمیگذاریم برود مدرسه، شما هم مشهد نرو. ایشان آن قدر حساس بود كه نمیخواست در آن زمان كه مدرسهها نامناسب بود، خواهرش مدرسه برود. بعد مقداری پیش ایشان عربی خواندم. البته بعد از ازدواج دیپلم گرفتم و در دانشگاه تهران مدیریت خواندم.
من سی سال شاگرد ایشان بودم. اوائل ازدواجم صبحها هر روز صبح یك ساعت میرفتم خدمت آقای علامه استفاده میكردم. بعد كه خدا به من فرزند داد، ایشان به منزل ما میآمد. تا این كه ایشان برای ادامهی تحصیل به قم رفتند. بعداً از قم آمدند و مدرسهی علوی را تأسیس كردند.
پنج سال بعد از تأسیس مدرسهی علوی در عاشورای سال ۱۳۴۰ به منزل ما آمدند و گفتند: خانم، من مدرسهی پسرانه باز كردم، شما باید یك مدرسهی دخترانه باز كنید. گفتم: داداش جون الآن عاشوراست. گفتند: نه نه نه! این حرفها را نزن؛ شخصی مریض است، یكی از فرزندانش هی به سر و صورتش میزند و گریه میكند ولی یكی از فرزندانش میرود دكتر میآورد و او را معالجه میكند. الآن هم مطلب همان است كه شما بروید برای امام حسین گریه كنید یا این كه كار اساسی كنید و با تأسیس یك مدرسهی دخترانه مادران آینده را بسازید. چون مادر است که با یک دست گهواره را تکان میدهد و با یک دست دنیا را! بعد آدرس چند نفر را به من دادند، مثل: خانم ریاحی، خانم انصاری، خانم اشرف الحاجیه. امر آقای علامه برای ما مثل وحی مُنزَل بود. من بلند شدم رفتم منزل این اشخاص و گفتم: برادرم آقای علامه سلام رساندند و گفتند: چند نفر از شاگردهایتان را كه واجد شرایط معلمی هستند به ما معرفی كنید، ما میخواهیم مدرسهی دخترانه باز كنیم.
بعد مطلع شدیم آقای طاهری در شمیران دبستان دخترانهی فخریه را تأسیس كرده است. آقای علامه به من گفتند: نیروهایی را كه تهیه كردهای، تحویل آقای طاهری بده و خودت هم برو كمك كن. بعد با آقای روزبه و آقای طاهری و خانم ریاحی آمدند منزل ما و قرار شد این نیروها را تحویل آقای طاهری بدهیم. آقای علامه گفتند: تو كلاس اخلاق درس بده. ولی خانم ریاحی گفتند: شما قرآن دبیرستان را درس بده. گفتم: نه، من بهترین معلم قرآن را برای شما میآورم. بعد به آقای علامه تلفن كردم، گفتم: اینها می گویند درس قرآن را بگیر، شما می گویید اخلاق را. من نمیدانم میتوانم یا نه؟ گفتند: نه نه نه! میتوانی. خیلی خوبه! قرآن را بگیر ولی وقتی به آیهی اخلاقی رسیدی، دربارهی آن صحبت كن. بعد در ادامهی دبستان، دبیرستان تأسیس شد.
ایشان واقعا راهنما و مشكلگشای ما بودند و من كارهای مدرسه را مرتب با مشورت ایشان انجام میدادم. حتی ایشان در اوائل برای اولیاء دانشآموزان مدرسهی ما سخنرانی میكردند. گاهی میآمدند دبیرستان و گاهی ما دبیران را میبردیم خدمت ایشان صحبت میكردند. ایشان از ده ونك پیاده میآمدند میدان ونك و از آن جا میآمدند منزل ما تا با من كلاس داشته باشند. این یك ساعت را به هر صورتی بود برای تربیت دختر بچهها یعنی مادران آینده وقت میگذاشتند.
بعد از انقلاب هم راهنمایی و دبیرستان هدی تأسیس شد. از این مدارس دخترانهی اسلامی چقدر دكتر و جراح زنان و دندانپزشك و چشمپزشك بیرون آمده است. این فارغالتحصیلها واقعاً برجسته و شایسته هستند. منشأ همهی اینها آقای علامه بود، چون من اصلاً تصمیم نداشتم مدرسهای داشته باشم و اگر آقای علامه مرا وادار نمیكردند، من راه دیگری میرفتم. در هر حال وجود ایشان واقعاً عالی و راهگشا بود كه از دستمان رفت و با تقدیرات الهی نمیتوان مخالفت كرد.
خلاصه من شخصاً خیلی داغدار شدم. نازنین برادر بود. به جای پدر بود، به جای مادر بود، به جای مرجع تقلید بود، به جای استاد بود. هرچه بخواهم بگویم بالاتر از آن بود.