مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۳/۲/۲۳
بسم الله الرحمن الرحیم
در سال ۱۳۴۰ سفری خدمت مرحوم آقای علامه با قطار به خرمشهر رفتیم. ایشان این سفر را به خاطر حال من آمدند چون فشار كار من زیاد بود. در قطار در كوپهی ما یك خانوادهی چهار نفره بودند. شب آقای علامه دم در، كف كوپه خوابید. تا صبح حدود ۱۰، ۱۵ بار مادر این خانواده بچه اش را بیرون برد و برگشت. وقتی از روی ما میخواست بگذرد، آقای علامه بلند میشد و با سعهی صدر برخورد میكرد. آن خانم هم عذرخواهی میكرد ولی ایشان میفرمود: نه، ایراد ندارد. من چند بار گفتم: آقا ما جایمان را با اینها عوض كنیم. ایشان میفرمود: نه، اینها خانواده هستند ؛ این طور بهتر است. بالاخره رسیدیم خرمشهر و منزل آسید محمد علی حكیم مهمان شدیم.
یكی از شبها نیمهی شب از صدای گریه بیدار شدم. دیدم آقا گریه میكند. گفتم: ناراحتی یا درد دارید؟ ایشان فهمید من بیدار شدم، خودش را جمع و جور كرد و گفت: نه حسین جان، تو استراحت كن. خودش هم خوابید. صبح شد. من خیلی پیله كردم كه این گریهی شما برای چه بود؟ ایشان گفت: به یك شرط میگویم كه تا زندهام به كسی نگویی. گفتم: چشم و واقعا هم تا ایشان زنده بود، این مطلب را به كسی نگفتم. گفت: من گاهی اوقات به خاطر غربت اسلام گریه میكنم و ناراحت هستم كه دینی كه با خونهای پاك امام حسین (ع) و مصائب ائمهی معصومین علیهم السلام به ما رسیده، چه طور از آن سوء استفاده میكنیم و هر كسی آن را از یك طرف میكشد.
یك روز كه هنوز حالشان سنگین نشده بود منزل ایشان آمدم. رختخوابشان پهن بود. بالای سرشان نشستم. ایشان چشمش را باز كرد و وقتی مرا دید نشست. گفتم: آقا شما استراحت كنید. گفت: نه. پرسیدم حالتان چه طور است؟ گفت: حالم خوب است ولی نمیدانم اگر بمیرم جواب پیغمبر را چه طور بدهم؟ من منقلب شدم و به سرم زدم و گفتم: شما جواب پیغمبر را چه طور بدهید؟! شما كه همهی زندگیتان را برای خدمت به دین وقف كرده اید. چون ایشان وقتی منبر میرفت، چند هزار نفر میآمدند. ایشان دیدند منبر فایده ندارد و راه تعلیم و تربیت را شروع كردند. بعد ایشان در جواب من فرمود: برای این نگرانم كه شاید بیشتر میتوانستم در این راه فعالیت بكنم.
من از بانك سپه برای خرید منزل ۲۲۰ هزار تومان وام گرفته بودم. ایشان خبر نداشت. روزی كه فهمید خیلی ناراحت شد و گفت: مگر نمیدانی كسی كه یك قران نزول بگیرد یا بدهد مطابق ۷۰ بار زنا با مادرش در كعبه است. گفتم: نمیدانستم. ایشان گفت: فردا بیا مدرسه. فردا رفتم دبیرستان، ایشان پول را پرت كرد و گفت: همین الآن برو این سند را فك كن. پول برای ایشان مثل یك كاغذ بود و آن را خار و مبتذل میكرد. البته اگر میخواست به معلمی كمك كند، دست او را میبوسید و با كمال تواضع به او پول میداد.
ایشان شخصیتی یك بعدی نبود كه بنشیند و بگوید: من وظیفهای ندارم، من باید مدرسه بروم. مثلا سید عیالواری در ونك بود. ایشان به من گفت: منزل اینها را درست كنید. ما رفتیم و با كمك دیگران منزلی برای آنها ساختیم. بعد ایشان تمام دخترهای او را جهاز داد. از این خدمتها ایشان زیاد داشت؛ به این جهت موقع تشییع جنازه، اهالی محل زار زار گریه میكردند.
منزل ما یك موقع ونك بود. ایشان صبحها سر ساعت ۵/۳ در منزل ما بود. با ایشان میرفتیم دربند، ماشین را میگذاشتیم و میرفتیم پس قلعه. یك روز یكی از معلمین را در كوه دیدیم. آقای علامه به او گفت: این كوهها را میبینی، یك روز از بین میرود ولی اثر یك حرف كه تو به بچه ها یاد میدهی، تا قیامت باقی است. بعد ایشان داستان امام حسین (ع) را فرمود كه وقتی معلم یك بسم الله به فرزند حضرت یاد داد، حضرت دهان او را پر از در و جواهر كردند. اطرافیان گفتند: این كه تنها یك بسم الله یاد داده. حضرت فرمودند: عطای او كجا، تقدیمی من كجا ؟! اثر آن بسم الله تا قیامت میماند ولی این پولها و جواهرات از بین میرود. بعد با ایشان بر میگشتیم و ایشان ساعت ۷ دبیرستان بودند.
نظم و وقت شناسی ایشان نمونه بود. آن موقع اِف اِف نبود. ایشان در حیاط قدم میزد، تا در میزدم، سلام میكرد. میآمدیم داخل. بلافاصله از پشت پرده نوشتهای میآورد و میگفت: حالا كه تا این جا آمدی دست خالی نرو و از فرمایشات پیامبر (ص) یا مولی علی (ع) یا نوشته ای نیم ساعت برای ما صحبت میكرد. بعد میرفتیم. میگفتم: آقا در حیاط را ببندم. میگفت: نه، با یك نفر دیگر قرار دارم.
ایشان میتوانست در قم مرجع تقلید شود ولی خودش را وقف تربیت بچهها كرد.
زمانی كه ایشان قم بود، گاهی تهران منزل ما میآمد. آن وقت هم ما را ارشاد میكرد. خلاصه راحت نمینشست. مثلا وقتی منزل حاج دایی ما میآمدند، اگر روضه خوان دیر میآمد، ایشان نشسته برای حاضران صحبت میكرد كه دنبال مادیات نباشید.
ساده زیستی ایشان نمونه بود. گاهی كفش ایشان وصله داشت. میگفت: این برای عمر من بس است.
ایشان قیافهشناس بود. وقتی بچهای را میدید كه آیندهی خوبی دارد، به كسانی كه در مجلس بودند، میگفت: از ما گذشته است، باید فكری برای اینها بكنیم.
مرحوم شالچیان یك روز پیش ایشان آمد و گفت: آقا میخواهم در ونك یك باغ بخرم. آقا به او گفته بود: به این واسطهها بگویید. هفتهی بعد آمده بود و گفته بود: من میخواهم یك مدرسه درست كنم. آقا گفته بود: شما كه هفتهی قبل میخواستی یك باغ بخری! گفته بود: حوض شكستهی منزل شما نظر مرا عوض كرد. برای همین مؤسسهی نیكان را ساخت. بعد از فوتش او را در خواب دیدند. گفته بود: من احتیاج به چیزی ندارم، برایم مرتب از نیكان خیرات میرسد. هیچ كس در زمان حیاتش نمیدانست كه او مؤسس مدرسهی نیكان است. البته نفوذ كلام آقای علامه هم عجیب بود و مرحوم شالچیان هم حرف گوش میكرد.
گاهی آقا در مدرسهی نیكان سخنرانی میكرد. شهید مطهری، شهید بهشتی، مهندس بازرگان و امثال اینها كه فرزندانشان شاگرد آن جا بودند، همه میخكوب میشدند و سكوت محض در سالن برقرار بود و بعضی آرام گریه میكردند.
چرا ایشان كلامش در افراد تاثیر داشت؟ چون خودش واقعا اهل عمل بود و عمل میكرد. خدا ان شاء الله روح ایشان را شاد كند.
والسلام علیكم و رحمة الله و بركاته