مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۵/۳/۴
بسم الله الرحمن الرحیم
آقای علامه در دوران تحصیل ما در مدرسه وجهی خاصی داشتند که باعث میشد ما برای ایشان حریم و احترام خاصی قائل باشیم. وقتی فارغ التحصیل شدیم، با خود میگفتیم: آیا میشود با آقای علامه تماس گرفت و پیش ایشان رفت. ایشان راحتتر از دیگران ما را پذیرفتند و خدمتشان رسیدیم.
من دانشگاه قبول شدم و مشغول درس بودم که جنگ شروع شد. زمانی که تهران بمباران شد، ما به فشم رفتیم؛ دیدیم جناب علامه هم آنجا هستند. ما چند ماهی آنجا بودیم. یک روزایشان را دیدم و گفتم: میشود از شما خواهش کنم به منزل ما بیایید و برای خانواده صحبت کنید؟ ایشان پذیرفتند و آمدند و این برای خانوادهی ما خیلی جالب بود.
دوران فشم دوران خاص و شکوفایی برای من بود و خیلی چیزها را من از ایشان یاد گرفتم چون هر روز صبح با ایشان قدم زنان میرفتیم کوه. یادش به خیر. ایشان با آن کهولت سن از کوه بالا میآمدند و من چیزهای مختلفی را در علم زندگی و مسایل تربیتی از ایشان میآموختم حتی در مسایل بهداشتی و غذایی توصیههایی داشتند. مثلا میگفتند: نان سنگک بخورید و پول بیشتری به نانوا بدهید تا آن را برشتهتر بپزد. من از این راهنماییها میآموختم که انسان چه طور باید درست زندگی کند.
در دورانی که فشم بودیم یک روز دیدم ایشان یک قوری کوچک که درش شکسته بود به دست گرفتهاند و میروند برای آن در بخرند. فرمودند: میشود یک قوری دیگر بخرم ولی این قوری سالم است و فقط در میخواهد. ایشان این مقدار در زندگی صرفهجویی داشتند.
ایشان وقتی در کوچه راه می رفتند، مردم احترام خاصی میگذاشتند. به نظر من این احترام به خاطر شخصیت روحانی ایشان بود.
ماه مبارک رمضان فرا رسید. ایشان با کهولت سن باز برنامهی پیاده روی و کوه نوردی را با من داشتند و این برای من خیلی شیوا بود. آن روزها خیلی چیزها یاد گرفتم. ایشان دستوراتی میدادند و ما اجرا میکردیم.
آقای علامه که در مدرسه جبروتشان باعث میشد خیلیها به ایشان نزدیک نشوند، من که به ایشان نزدیک شدم، میدیدم ایشان دارای چه روح لطیفی است و چه قدر آدم را دوست دارد.
این انس و الفت ادامه پیدا کرد تا تحصیلاتم در پزشکی به پایان رسید. ایشان لطف میکردند و بعضی مطالب پزشکی خود را با من مشورت میکردند. وقتی خدمت ایشان میرسیدم، خیلی دقیق و شمرده سؤال میکردند که نمیتوانستم راحت از کنارش بگذرم. بعد ایشان پاسخ من را با مطالب دیگر امتحان میکردند، مثلا میگفتند: فلان دکتر این را گفته، یا فلان مطلب در قدیم این بوده، چه طور این را توجیه میکنی؟!
من به ایشان میگفتم: اگر ممکن است خدمت شما مرتب بیایم. ایشان میگفتند: نه، مطلب همان است که گفته شد. وقتی ایشان زنگ میزدند و میگفتند: دکتر جان بیا کارت دارم، وقتی میرسیدم ایشان با خواندن نوشتهای یا گفتن بیانی نمیگذاشتند دست خالی برگردم. لااله الا الله های ایشان خیلی روی من اثر میگذاشت. یک روز از فشم زنگ زدند که الآن فلان مشکل پیش آمده پاشو بیا. من مشتاقانه از تهران به فشم رفتم تا ایشان را ببینم و یک فشار خون بگیرم. مطالب پزشکی که میگفتم، چون تا حدی دقیق بود ایشان میپذیرفتند. میدانستم که ایشان بیشتر نظرش مشکل پزشکیاش نیست و میخواهد من خدمت ایشان بروم و چیزی یاد بگیرم. در زمینهی مسائل پزشکی در بحثهای مختلفی که با ایشان داشتیم و توصیههایی که خودشان به من میکردند، من میدیدم ایشان نسبت به سلامت خیلی دقیقاند. با این که حوادث روی ایشان اثری نداشت و از بمباران و مرگ نمیترسیدند ولی نسبت به این که چه غذایی برایم مفید است یا چه غذایی مضر است و چه بخورم و فلان داروی گیاهی را چطور مصرف کنم، حساس بودند.
ایشان دستور پزشکان را که فلان کار را باید بکنید یا برای درمان باید به خارج بروید، گوش میدادند و خیلی دقیق میپرسیدند تا حرفها تناقضی نداشته باشد. اگر حرفی را یک هفته پیش میزدم، باید دقیق به یاد میداشتم و با آقای دکتر حریرچیان هماهنگ میکردم که شما به آقای علامه چه گفتی و من باید چه بگویم که تناقضی نباشد. چون اگر کوچک ترین تناقضی اتفاق میافتاد، باید جوابگو بودیم که مثلا دکتر این را گفته، شما چطور این را میگویید؟ ایشان از مریضهایی بودند که در زمینهی تغذیه و دستورات پزشکی و داروهای گیاهی دقیق عمل میکردند و پیگیر بودند. من در دوران پزشکی مریض بدحال زیاد دیدم ولی با بیماری شدید ایشان توقع ما این بود که درد و بی تابی ایشان بیشتر باشد اما در ایشان صبوری خاصی نسبت به مرض میدیدم که با بیتابی همراه نبود.
من بیش از اینکه به طبابت ایشان بپردازم، دوست داشتم بیایم و ایشان را ببینم. چون میدانستم که ایشان سیر بیماری و درمان خودش را میداند، ولی لطف میکند میگوید ما بیاییم و یک چیزی یاد بگیریم.
از درسهایی که ایشان میداد داستان طبیبی بود که در زنجان در یک شب برفی رفته بود یکی از اولاد حضرت زهرا (س) را طبابت کرده بود و پول داروهایش را هم داده بود. بعد از مرگ از این طبیبب به خاطر همین عمل دستگیری شده بود. من هم خدا را شکر میکردم که توفیقی بود خدمت آقای علامه برسم و یک فشار خون بگیرم تا بعدها دستمان را بگیرند.
آقای علامه برای من در زندگی یک الگوی اساسی بود. ایشان این روایت را میخواندند: إذا علمتم فاعملوا به دانستههای خودتان عمل کنید. وقتی خدمت ایشان میرسیدیم میدیدیم فردی هست که به حرف خودش عمل میکند و این باعث میشد من طبیب به دانستههایم عمل کنم و کارم را درست انجام دهم.
ایشان گاهی بعضی مریضها را پیش من میفرستادند و بعد تلفن میزدند و میگفتند: چی شد؟ کاری میشود کرد؟ بعد پیگیری میکردند که چیکار کردی؟ این پیگیریها برای من خیلی آموزنده بود. ایشان راجع به کار دیگران مثل خودشان دقت میکردند.
ایشان میگفتند: دارو به من نمیسازد و وقتی دارو میخورم مریض میشوم. واقعا هم همین طور بود و مزاجشان تحمل نمیکرد و از اینکه این مطلب را دیگران نمیفهمیدند، رنج میبردند. در زمینههای دیگر هم اگر مطلبی به نظر ایشان خیلی روشن بود و مردم نمیفهمیدند، میگفتند: چرا اینها نمیفهمند؟!
ایشان نوشتهای را با خط خودشان به من دادند که در مطب بزنم و آن این بود که: طبیب ضامن است. من میخواهم بیشترین کمک را به شما بکنم و اگر قصوری داشتم برائت میجویم. یک بار آدرس انتشارات کتاب نهج البلاغه ترجمهی آقای فقیهی را روی کاغذی نوشته بودند و به من دادند که این را بخر. بعد پیگیری کردند که آیا خریدی و خواندی؟
ایشان با اینکه دربارهی تنها به سیاهپوش کردن در وفیات و چراغانی در موالید ائمه علیهم السلام پرداختن مطالبی داشتند ولی به بزرگداشت مراسم ائمه معتقد بودند. یک روز صبح جمعه که با ایشان قرار داشتم، وقتی وارد منزل شدم، دیدم ایشان صندلی گذاشتهاند و آقای موسوینسب آمدند و روضه خواندند. آقای علامه هم نشسته بودند و گریه میکردند.
ایشان با اینکه کسالت داشتند، سر ساعت آماده بودند؛ در حالی که افراد عادی اگر مریض باشند در کارهایشان تأخیر دارند. ایشان سر قرار وقتی زنگ میزدیم آماده و منتظر بودند. سر ساعت هم وقتی قرار بود نفر بعدی بیاید، با یک لااله الا الله و یک سکوت معنا دار میفهماندند که الآن وقت مهمان بعدی است.
یکی از دوستان فارغ التحصیل به من گفت: از آقای علامه وقت بگیر. بعد که خدمت ایشان رسیدیم شروع کرد به تعریف کردن از ایشان که این خدمات از برکت شماست. ایشان با اکراه گفتند: نه اینطور نیست، هرچه بوده از آقای روزبه بوده و همهی خدمتها را به دیگران نسبت دادند. آن دوست گفت: اجازه بدهید از شما و منزل فیلم بگیریم. ایشان گفتند: نه. ما وقتی اتاق سادهی ایشان را با چند فرش خرسک و پردههای ساده میدیدیم، لذت میبردیم و من سادهزیستی و درستزیستی را از ایشان یاد گرفتم.
مطالب ایشان هر دفعه جدید نبود همان مطالب قبلی بود با بیان جدید. ولی این قدر روی انسان تأثیر داشت که من شیفته بودم ایشان اجازه دهند من بیایم ایشان را زیارت کنم. من فکر میکنم داستان بیماری ایشان بخشی از دوران آموزشی ایشان برای دیگران بود که باعث شد ایشان کمکم از مقداری از مسئولیتهای زندگی جدا بشوند. حتی روزهای آخر که ایشان روی تخت خوابیده بودند، نسبت به ما پزشکان اظهار لطف داشتند و از اینکه مطلبی برای ما بگویند، دریغ نمیکردند. ایشان پدر ما بودند و به گردن ما بسیار حق دارند و من خود را مدیون ایشان میدانم. خدا رحمتشان کند.