مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۳/۷/۲۸
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا رحمت كند آقای علامه استاد بزرگوار همهی ما را. بهترین خاطرهای كه من از ایشان به یاد دارم اوایل نوجوانی و آشنایی من با ایشان بود. پدر ایشان تابستانها برای ییلاق میآمدند باغ نو در ونك. یك سال تابستان ایشان كسالت شدید داشت به طوری كه باید از ایشان پرستاری میشد. غذایش هم غذای خیلی ساده مثل آب سبزی و آب هویج بود كه دكتر كوثری تجویز كرده بود. آقای علامه این دو سه ماه از پدرش پرستاری میكرد. خوب خاطرم هست كه چون وسایل آب میوه گیری آن موقع نبود، آقا با دست آب سبزی و آب هویج میگرفت و به پدرش میداد و تنها كسی كه از ایشان پرستاری میكرد، آقای علامه بود كه همه وقتش را صرف پدرش میكرد. پدر توان راه رفتن نداشت. حمام ده ونك روزها زنانه بود و شب ها مردانه، آقای علامه نیمه های شب بقچهی حمام پدر را زیر بغلش میگذاشت و با یك دست فانوس و با دست دیگر زیر بغل پدر را میگرفت و او را تا حمام ده میآورد و منتظر میماند تا یك ساعت بعد او را برگرداند. این منظرهی فانوس دست گرفتن و زیر بغل پدر را گرفتن و حمام بردن، خاطرهای است كه هنوز در ذهن من باقی مانده. این جریان در زمان طلبگی آقای علامه بود كه همان موقع از اشخاص اسم و رسم دار حوزه به شمار میرفت ولی آن قدر در مقابل پدرش كوچكی میكرد كه هیچ كس فكر نمیكرد ایشان یك موقعیت اجتماعی بالایی دارد.
حالا این پدر بود و وظیفه اش بود ولی یك خاطرهی دیگری هم از ایشان دارم كه برای من خیلی عجیب بود. یك روز آقای علامه كه معمولا غروب ها اطراف ونك قدم میزد، از كنار مسجد قدیمی ده رد میشد، صدای ناله ای شنید. داخل مسجد شد، جوانی را دید كه تب مالاریا گرفته و ناله میكند و نمیتواند روی پا بایستد. آقای علامه او را بلند كرد، آورد منزل ما. گوشهی ایوان خواباند. من كوچك بودم ولی خوب به یادم مانده كه آقای علامه یك ماه یا بیشتر از این مریض كه اصلا او را نمیشناخت نگه داری كرد. كارگر تركی بود ۱۷، ۱۸ ساله كه به سختی فارسی حرف میزد. این مدت آقای علامه مثل یك پدر، از جهت دكتر و دارو و غذا از او پرستاری كرد تا خوب شد و از ونك رفت. این دو منظره و خاطره از خدمت انسانی ایشان هم به پدرشان و هم به یك فرد غریبه برای ما واقعا درس عملی اخلاق بود.
آقای علامه معمولا تابستان ها میآمدند باغ نو ونك، چادر میزدند و دو سه ماه میماندند. ما هم در سنین نوجوانی، خیلی دوست داشتیم آقای علامه ما را صدا بزند و با ما صحبت داشته باشد. رفتارهای ایشان برای ما جالب و جاذب بود. ایشان هر روز سر ساعت معین میآمدند كنار چشمه ای كه انتهای باغ بود، پتویی پهن میكردند و مشغول مطالعه میشدند. ما هم دنبال بازی خودمان بودیم ولی كارهای آقای علامه را زیر نظر داشتیم و میدیدیم كه ایشان منظم و دقیق سر یك ساعت میآید، مینشیند و مطالعه میكند.
پس از چندی آقای علامه ما را دعوت كرد كه پیش ایشان قرآن بخوانیم. ما هم با چهار پنج تا بچه یدیگر رفتیم. ایشان به ما گفت: اگر میخواهید نماز بخوانید، باید نمازتان درست باشد. بعد حمد و سوره های ما را یكی یكی درست كرد و با شوخی و شیرین زبانی و صحبت های كودكانه ما را جذب كرد. ما دوست داشتیم كه وقت بیشتری بگذاریم. آقای علامه وقتی دید ما مشتاق هستیم، گفت: دوست دارید درس های دیگر غیر از قرآن هم بخوانیم ؟ گفتیم: بله، از خدا میخواهیم. ایشان كتاب توحید مفضل را برای همه خرید و شروع كرد به درس دادن آن. یك هفته كه گذشت، گفت: رساله هم اگر بخوانیم بد نیست. رساله یجامع الفروع را هم گرفت و آورد و ما هم قرآن میخواندیم، هم توحید مفضل و هم احكام، ولی توحید مفضل را چون زیر بنای اعتقادی داشت مقدم میداشت بر رساله. چون جامع الفروع و توحید مفضل برای ما ثقیل بود، ایشان عبارت ها را سطر به سطر میخواند، بعد خودش برای ما به طور ساده بیان میكرد تا ما بفهمیم. همان موقع میگفت: عجب! آخر این چه جور نوشته ای است؟ كی این را میفهمد؟ چرا باید علمای ما مسایل دینی را این گونه به مردم منتقل كنند؟ من باید رساله را ساده اش كنم كه همه بفهمند. وقتی پاییز درس ما تعطیل شد، ایشان تصمیم گرفتند توحید مفضل را ساده كنند. تابستان بعد راه خداشناسی را كه ساده شده یتوحید مفضل بود آوردند، البته خطی بود و هنوز چاپ نشده بود و به ما درس دادند. كم كم ما علاقهی بیشتری پیدا كردیم به دروس دینی. تا این كه ایشان در ونك برای جوان ها جلسات هفتگی راه انداختند. هر هفته منزل كسی بود و بعد رحل و قرآن خریدند و دعوت كردند همه یاهالی میآمدند، یكی یكی قرآن میخواندند و از بازار تهران هم استاد تجوید و قرائت قرآنی دعوت كرده بودند كه او درس میداد و ما هم قرآن را با سبك ایشان میخواندیم و بعد از قرآن هم سخن ران هایی از تهران دعوت كرده بودند مثل حاج آقای مجتهدی و حاج حسین خندق آبادی، هر كدام ده بیست روز میآمدند برای مردم صحبت میكردند. این جلسات ادامه پیدا كرد؛ به طوری كه خوب یادم هست اهالی ونك كه معمولا جلوی قهوه خانه جمع میشدند، از یكدیگر حمد و سوره میپرسیدند و نمازشان را درست میكردند، این به خاطر همان جلسات هفتگی بود. قرائت قرآن هم كه اول با ایشان شروع كردیم، اصرار داشت بر این كه همان صفحه یاول را ما خیلی خوب همه چیزش را یاد بگیریم و تجوید و تلفظ آن را خوب كار كنیم بعد برویم صفحه یدوم و همین باعث شد كه ما قرآن را از همان اول با تلفظ صحیح و تجوید و قواعد عربی بیاموزیم. ما وقتی صفحه یاول و دوم را این طور یاد گرفتیم، صفحات بعدی برای ما آسان و روان بود. در این جلسه ها حدود ۴۰ نفر میآمدند و اتاق پر میشد. البته جوان ها بیشتر استقبال میكردند ولی مسن ترها هم میآمدند. تابستان ها كه ایشان به ونك میآمدند، جلسات تقویت میشد. بعد كه ایشان برای درس به قم میرفتند، این جلسات با حضور پدرشان و كسانی كه دعوت میشدند، در منازل ادامه پیدا میكرد كه حدود ۵ سال ادامه داشت و خیلی هم در ونك مؤثر بود.
هم چنین جلساتی برای خانم ها، توسط خانم خودشان برقرار كردند كه خانم های ونك منزل ایشان میآمدند و استفاده میكردند. در این جلسات كم كم مدرسهی دخترانه راه افتاد كه عده ای از دخترهای اهالی ونك در آن مدرسه درس خواندند البته به صورت رسمی آموزش و پرورش نبود.
آن زمان هم سن و سالهای من دبیرستان اسم نوشته بودند و من هم دلم میخواست كه بروم و ادامهی تحصیل بدهم. پدرم شدیدا مخالف بود و میگفت: این محیط ها فاسدند و تو میروی و بی دین میشوی. دیگران مخصوصا بازاری ها هم همین طور فكر میكردند و واقعا هم همین طور بود. یعنی میدیدند بچه ها كه میروند دبیرستان، دست از مسائل دینی میكشند. آقای علامه متوجه شد كه من به ادامه یتحصیل علاقه دارم. پدرم را راضی كردند كه من بروم پیش آقای مجتهدی درس عربی بخوانم. پدرم موافقت كرد و ما هم خوشحال شدیم و من با آقای حسین وارسیان و آقای دینپرور و آقا رضا استادی و چند نفر دیگر رفتیم مسجد حاج سید عزیزالله پیش آقای مجتهدی درس جامع المقدمات و صرف و نحو را شروع كردیم. تقریبا دو سال آن جا مشغول بودیم. تابستان ها كه آقای علامه از قم به ونك میآمد، من دیگر پیش آقای مجتهدی نمی رفتم و در خدمت آقای علامه جامع المقدمات، گلستان سعدی، كلیله و دمنه، عروة الوثقی و مقداری معراج السعاده را خواندم. آقای علامه به گرمی از ما استقبال میكرد و ما را میپذیرفت. من مشتاق شدم و به ایشان گفتم: دوست دارم با شما بیایم قم. ایشان هم گفتند: خیلی خوب است. آماده شدم و روزهای آخر تابستان كه آقای علامه میخواستند بروند قم، من هم با ایشان رفتم.
ایشان مرا در مدرسه یفیضیه هم حجره ی آقای عباس اخلاقی كردند و به دست ایشان سپردند. من تقریبا ۱۶ یا ۱۷ سالم بود. روزها آقای علامه میآمد، باهم میرفتیم منزل و ناهار با ایشان بودیم. شبها میآمدم مدرسهی فیضیه. یك سال این طور گذشت و با فرا رسیدن تابستان من سخت مریض شدم و نتوانستم به خاطر گرما و آب قم دوام بیاورم. آقای علامه من را معرفی كردند به حاج مقدس در تهران و نامهای نوشتند برای حاج مقدس كه فلانی پیش من درس میخواند، شما برایش یك معلم در مدرسهی مروی یا مسجد حاج ابوالفتح پیدا کنید. بعد گفتند: این نامه را میدهی به دست خود حاج مقدس. من به تهران آمدم و مدتی استراحت كردم وقتی حالم بهتر شد، نامه را برداشتم و رفتم سراغ حاج مقدس. ایشان را در مسجد جامع بازار حلبی سازها دیدم. بعد از نماز سلام كردم و گفتم: با آقای علامه قم بودم، این نامه را خدمتتان دادند. نامه را گرفت و مدتی آن را نگاه كرد. بعد نامه را بست و گفت: من كسی را نمی شناسم كه تو را به او بسپارم. از فردا بیا خانهی ما، خودم به تو درس میدهم. خوشحال شدم. از فردای آن روز شروع كردم به درس خواندن، گاهی منزل ایشان، گاهی مسجد حاج سید عزیزالله و گاهی مسجد بزازها.
طلبگی ما همین طور ادامه پیدا كرد و تابستان ها كه آقای علامه میآمدند ونك، پیش ایشان درس میخواندم.
آقای علامه در ادامه یهمان درس هایی كه به بچه ها میدادند بعد از تألیف كتاب راه خداشناسی تصمیم گرفتند رساله یجامع الفروع را ساده كنند. سه سال طول کشید تا رساله یآقای بروجردی را به صورت توضیح المسائل درآوردند. در این كار از خیلی ها كمك گرفتند مثل آقای عابدی، آقای بهشتی، آقای قدوسی، آقای اخلاقی و… مسائلی را که نوشته بودند میدادند به افراد میگفتند: این را بخوان ببین میفهمی؟ تا این كه توضیح المسائل به اتمام رسید. حالا میخواستند آن را به تأیید آقای بروجردی برسانند. آقای بروجردی تابستان ها میرفتند وشنوه كه جای خنكی است در اطراف قم. من پیش آقای علامه درس میخواندم. آقای علامه تصمیم گرفتند بروند وشنوه خدمت آقای بروجردی و رساله را ارائه بدهند و ایشان تأیید كنند و این هم مدتی طول میكشید. من گفتم: آقای علامه! آیا اجازه میدهید كه من هم با شما بیایم تا درسم تعطیل نشود؟ ایشان قبول كردند و دو نفری بدون خانواده رفتیم وشنوه. حدود دو ماه طول كشید. ایشان مرتب دنبال كارش پیش آقای بروجردی میرفت و من هم سرگرم كارهای خودم بودم.
ایشان با من طوری رفتار میكرد كه احساس استادی و شاگردی نداشتم، مثل دو تا رفیق برخورد میكرد ولی ساكت نمینشست، همه اش ارائه یطریق و ارشاد و برای من درس بود. وقتی كه رساله به تأیید آقای بروجردی رسید، ایشان خیلی خوشحال برای چاپ آن به تهران برگشتند.
تمام زندگی ایشان برای ما درس بود، معیشت، قناعت، نظافت، قول و قرار. مدتی صبح ها باهم كوه میرفتیم. مثلا ساعت ۴ صبح قرار میگذاشتیم، هر وقت من میآمدم، میدیدم ایشان پشت در ایستاده و آماده هستند. در كوه همراه خنده و شوخی، نصیحت و ارائه یطریق میكردند.
زمانی كه من معلم مدرسه یعلوی بودم. دیسك كمر گرفته و تقریبا شش ماه نمی توانستم راه بروم. ایشان یك روز در میان، منزل ما میآمدند مثل یك پدر و دكتر كوثری را میآوردند بالای سر من. خلاصه با درمان دكتر كوثری و زحمت های آقای علامه من توانستم دوباره راه بیفتم و این سلامتی را من از ایشان دارم.
واقعا ما هر چه در زندگی داریم: در ساده زیستن، در خدمت به دیگران، در كار معلمی از آقای علامه داریم. ایشان با خط مشی و روش و بینشی كه داشت به ما جهت داد و فهماند چگونه معلمی باشیم و اگر با بچه ای سر و كار پیدا كردیم، چگونه او را هدایت كنیم. این ها درس های عملی بود كه از ایشان آموختیم. همیشه كاملا مراقب بود كه ما چه میكنیم؟ در كلاس برنامه یما چیست؟ در چه جهت فكر میكنیم و حرف میزنیم؟ با چه نیتی به كلاس میرویم؟ ایشان كاملا مراقب بود و ما را هدایت میكرد مثل این كه فكر آدم را میخواند.
فكر تأسیس مدرسه یعلوی از همان كلاس های تابستانی ما در باغ نو ونك شروع شد كه وقتی آقای علامه دیدند پدرها به خاطر محیط های آلودهی آن زمان حاضر نیستند بچه هایشان دبیرستان بروند و علوم جدید را فرا بگیرند، به فكر چاره افتادند كه بازاری ها از رفتن بچه هاشان برای ادامه یتحصیل جلوگیری نكنند. حتی همان زمان به ما میگفتند: باید كاری كنیم كه بچه ها بروند به دانشگاه و علم روز را یاد بگیرند. ایشان سال ۱۳۳۴ برای تأسیس مدرسه چند نفر افراد خیر مثل آقای چیت ساز، آقای نیكومنش و آقای احمد زاده را جهت تهیهی مكان مدرسه دعوت كردند در باغ نو و خیابان ایران را كه محیطی مذهبی بود پسندیدند و ساختمان قدیمی در كوچه یمستجاب را برای مدرسه تهیه کردند.
قبل از آغاز كار نیاز به تغییر بینش مردم بود. مخصوصا در بازار تهران كه نسبت به دبیرستان ها بدبینی وجود داشت و مردم فكر میكردند اگر بچه ها دبیرستان بروند، بی دین میشوند و راحت نمی شد این مسأله را مطرح كرد كه فرزندانتان را دبیرستان بفرستید، چون شدیدا مخالفت میشد و افراد جبهه میگرفتند. آقای علامه بهترین فردی را كه بتواند به مردم اعلام كند مدرسهی علوی دایر شده و فرزندانتان را آن جا ثبت نام كنید، مرحوم حاج مقدس دید. ایشان مورد توجه خاص مردم تهران و بازاری ها بود و بهترین زمان هم ماه مبارك رمضان بود كه مرحوم حاج مقدس در مسجد حاج سید عزیزالله و مسجد بزازها منبر میرفت و جمعیت زیادی شركت میكردند. روزی مرحوم حاج مقدس در مسجد بزازها اواسط صحبت كه همه كاملا گوش میدادند، گفت: میخواهم چیزی به شما بازاری های تهران بگویم؛ ممكن است برای شما سخت باشد ولی من وظیفهی خودم میدانم كه به شما اعلام كنم كه بچه هایتان را مدرسهی علوی بگذارید تا درسهای جدید بخوانند، مدرسه یعلوی مورد اطمینان است. هر طور میخواهید روی من حساب كنید ولی من وظیفهام را انجام دادم و به شما اتمام حجت كردم. بعد از توصیه های مرحوم حاج مقدس این سد شكسته شد و خیلی از بازاری ها راغب شدند بچه هایشان را در مدرسهی علوی ثبت نام كنند.
سال اول فقط همان بیست نفر دوره یاول پذیرفته شدند و آقای علامه حاضر نشد یك کلاس بیشتر ثبت نام کند. برنامهی دبیرستان تقریبا از ۷ صبح تا ۵ بعد از ظهر بود تا وقت بچه ها كامل پر شود. به این ترتیب كه علاوه بر درس های رسمی، صبح ها قرآن و ظهرها نماز و عصرها ساعت مطالعه و آزمایشگاه داشتند.
سال اول من ظهرها برای نماز جماعت میآمدم. از سال دوم برنامه یكاری زیاد شد و من در كارهای دفتری و روابط عمومی و مراقبت ساعت مطالعه كمك میكردم. بعد از پایان كلاس های عصر بچه ها در گروههای ۴، ۵ نفره در زیرزمین ساختمان قدیمی مینشستند و درسهای روزشان را مباحثه میكردند.
سال دوم آقای علامه به من گفتند: باید ماشین نویسی یاد بگیری. آن موقع ماشین نویسی و تایپ رسم نبود و تازه آمده بود. آقای علامه مرا موظف كردند بروم ماشین نویسی یاد بگیرم. من هم با همان لباس طلبگی ظهر ها میرفتم آموزشگاهی در گلوبندك و ۲، ۳ ساعت تمرین میكردم. ایشان مرتب از من میپرسید: چه قدر پیشرفت كردهای؟ الآن میتوانی قشنگ تایپ كنی؟ وقتی تا حدودی وارد شدم، یك اتاق در مدرسه به این كار اختصاص دادند كه بچه ها تمرین ماشین نویسی كنند. آن موقع ماشین های تایپ، دستی و گران قیمت بود. آقای علامه ۱۰، ۱۲ ماشین تایپ تهیه كردند و یك میز بزرگ گذاشتند و بچه ها میآمدند پیش من ماشین نویسی یاد میگرفتند. این نشان از خلاقیت ایشان میداد.
از ابتكارات دیگر ایشان این بود كه عده ای طلبه را آوردند مدرسه یعلوی كه با علوم جدید آشنا شوند و دو سال تابستانها با آنها كار شد و این برای طلبه ها تازگی داشت كه درس های فیزیك، شیمی، ریاضی، زبان و زیست شناسی.
چند سال پس از تأسیس دبیرستان یكی از اتاق ها را به ۷، ۸ دانش آموز دبستانی اختصاص دادند و مرحوم آقای سید جعفر بهشتی با این ها كار میكرد. سال بعد برای دبستان مجوز گرفتند و شاگردهای دبستانی منتقل شدند به خانه ای در كوچهی مستجاب. دبستان هم هر سال یك كلاس اضافه میشد تا به كلاس های بالاتر رسیدند.
یكی از ابتكارات دیگر آقای علامه مسألهی اردو بود. ایشان با پدر من صحبت كردند كه بچه مسلمان ها تابستان ها جایی ندارند، شما اجازه بدهید بیایند از باغ نو که در اختیار شماست. پدر من هم از خدا خواسته قبول كرد. آقای موسوی گرمارودی معلم كلاس اول خودش بچه ها را با یك ماشین میآورد ونك، باغ نو و بچه ها بازی میكردند و ایشان قصه میگفت. بچه ها سرگرم بودند و عصر بر میگشتند. در سال اول استخر نبود. سال بعد تعداد بیشتر شد و قرار شد مدرسه برنامه های خاص اردویی داشته باشد. در باغ نو استخری ساختند و كار اردوی تابستانی با ابتكار آقای علامه یك روز در میان شكل گرفت.
باز از كارهایی كه ما در دبستان داشتیم، رسم الخط بچه ها بود (البته در دبیرستان هم داشتیم) كه هر روز بچه ها در منزل خط مینوشتند و صبح میآوردند ما میدیدیم.
دیگر از ابتكارات آقای علامه، قرآن صبح گاهی بود. برای این منظور قرآن های زیبا و خوش خط انتخاب شده بود. هر روز صبح بچه ها از روی قرآن نزدیك یك صفحه میخواندند. بعد قرآن ها را جمع میكردند و درس های رسمی شروع میشد.
گزینش معلم هم با نظر آقای علامه بود. آقای علامه در شوراهای دبیرستان شركت میكردند و مقید بودند در شوراهای دبستان هم حضور داشته باشند. ایشان در شوراها میگذاشتند تك تك معلم ها صحبت كنند و اگر یكی از معلم ها پیشنهاد خوبی داشت، شدیدا تأیید میكردند و میگفتند: باید اجرا و پی گیری شود.
آقای علامه مراقب بودند كه كلاس ها چگونه اداره میشود. آیا دانش آموز ضعیف دارند یا نه و اگر دارند دائما از معلم ها میپرسیدند: با این ها كار میشود یا نه؟ خلاصه امور دبستان هم زیر نظر آقای علامه بود. آقای روزبه هم گاهی میآمدند و از نزدیك نظارت میكردند و اگر لازم بود خصوصی با افراد صحبت میكردند.
باغ نو از بزرگترین باغ های ونك بود با درختهای قدیمی و فضای زیبا. بعد از گرفتن باغ نو توسط اوقاف، اردوی علوی به شكل سابق به هم خورد. استخر رویال ونك محلی بود كه دختر و پسر به طور مختلط از آن استفاده میکردند و متدینین ونك از این امر خیلی ناراحت بودند. آقای علامه برای این كه جلوی این فساد گرفته شود، استخر رویال ونك را برای اردوی علوی اجاره كردند با این كه استخر ارزان تر هم در تهران بود. این هم یكی از ابتكارهای خوب آقای علامه بود.
در دبستان سه كلاس اول و دوم و سوم داشتیم. اول با آقای موسوی گرمارودی. دوم با آقای بهشتی و سوم با من. وقتی كلاس چهارم شروع شد به محل دیگری رفتیم و یكی دو سال آن جا بودیم، بعد آمدیم محل قدیم دبیرستان در کوچهی مستجاب.
من قبل از كار معلمی تابستان ها كشاورزی میكردم. یك روز آقای علامه وقتی در باغ نو قدم میزدند، من درخت پیوند میزدم. به من رسیدند و سلام كردند و گفتند: خسته نباشی، چه كار میكنی؟ گفتم: دارم پیوند میزنم. پرسیدند: پیوند چیست؟ گفتم: این درخت پایه، میوه ای ندارد، روی آن پیوند گلابی میزنم. با همان لحن قشنگ گفتند: عجب! آن وقت گلابی ها را چه كار میكنی؟ گفتم: خوب آن ها را میفروشیم. گفتند: خوب بعد چه میشود؟ گفتم: خوب پول بهتری در میآوریم. گفتند: خوب گلابی ها را خوردند، بعد چه میشود؟ اگر به جای پیوند گلابی كه درخت گلابی شود، یك انسان را بسازیم بهتر نیست؟ تازه فهمیدم ایشان چه میخواهد بگوید.