مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۷/۴/۳
بسم الله الرحمن الرحيم
آشنايي من با مرحوم آيت الله آقاي كرباسچيان از طريق مرحوم نجات شروع شد. با آقاي نجات قبل از دورهي مسجد شمشيري ارتباط و رفت و آمد داشتيم. زماني كه طلبه مدرسهي آقاخان بودم ايشان هم با آقاي متقي كه طلبهي باهوش و روشندل حاضرجواب خوش مجلس بود. آقا، با خان و با ما و طلبهها ارتباط داشت و بين علما مورد اعتماد بود. يك روز آقاي حاج نجات آمد پيش من كه ازدواج نكرده بودم اما معمَّم بودم گفت آقا امروز بيا منزل ما يكي كسي اونجا هست. او را ببين. من رفتم خدمت مادرم و از ايشان كسب اجازه كردم. موافقت كرد. آمديم، ديديم شيخي با محاسن كوتاهتر از ساير روحانيون اما چهرهي درخشان و چشمهاي زاق تيز، قيافهي بانشاط اونجاست با هم سلام عليك كرديم يك دفعه اين آقا به آقاي نجات گفت سري تكان داد يعني خودشه. بعد اين داستان را گفت كه شخصي اومده بود براي اولين بار رسول خدا صليالله عليه و آله و سلم را ببيند. دم جلسه اشاره كردند به حضرت. تا اشاره به حضرت را ديد گفت : «ليس هذا بوجه كاذب» اين چهره، چهره دروغگويي نيست. ميخواست اينو سند بگيره بر اينكه ميشه از روي قيافه افراد را شناخت. بعدها هم اين رو برام نقل كرد كه يه جايي رفتم براي نوزادي اذان تو گوشش بگم دو تا بودن يكي دايي بود يكي خواهرزاده. گفتم اينا يكي آدم خوب و صالحي ميشود اين يكي چاقوكش ميشه. بعدها تو مدرسه علوي معلمي را به من نشون داد گفت اين هموني كه گفتم خوب ميشه. از اساتيد بسيار خوب مدرسه بود. گفت آن ديگري هم الان چاقوكش شده. بعد ايشان صحبتها كرد كه ما در مدرسه علوي اين كارها را ميكنيم و بعد از من دعوت كرد كه بيام علوي من وجود مادرم را عنوان كردم. بعد ايشون آمد منزل ما. مرحوم آقاي اخوي به ايشون گفت آقاي علامه پير شدي. آقاي علامه هم خيلي بانشاط با اين شعر حافظ جواب داد:
سرخم باد سلامت كه اگر پير شدم
آنقدر عشق بورزم كه جوان گردم باز
آقازاده ايشون دانشگاه شيراز قبول شده بود و در خوابگاه دانشگاه بود من براي بازديد ايشون رفتم. ايشون مطلبشو اصرار كرد. من هم گفتم مادرم ايشون تعهد كرد كه هر هفته يك بار با هواپيما بياي مادرتو ببيني. باز قبول نكردم. يه دفعه ديدم اين پيرمرد با پيرهن و زيرجامه سفيد سربرهنه سرشو گذاشت زمين دراز كشيد و گفت من سرمو برنميدارم تا شما قبول نكني. من پيش خودم گفتم اين شخص ميخواد خدمت به اسلام بكنه به اين نتيجه رسيده كه ممكنه در اين قسمت كمكي بهش بكنيم، پيش خودم شرمنده شدم گفتم چشم. گفت همراه من بيا بريم تهران. گفتم باشه. اتوبوس گرفت با هم سوار شديم. راننده موسيقي گذاشت. منم حساسيت داشتم با موسيقي. يك بار با مرحوم اخوي مسافرت ميرفتيم. راننده موسيقي بلند كرده بود ما پياده شديم وسط بيابون. يه ماشين ديگهاي سوار شديم. آقاي علامه به راننده گفت آقا خاموش بفرما بعد رو كرد به ما گفت خوب ما نهي از منكرمان را كرديم. حالا بشينيم حرفهامون بزنيم. ديدم چقدر قشنگ مسائلو حل ميكنه ميگه وقتي احتمال اثره آدم ميگه وقتي اثر ندارد چرا بياد بق كنه كه او داره موسيقي گوش ميده و ما اعصاب خودمان را خورد كنيم. ايشان گفت و منصرف شد. اولين جايي كه پياده شديم ناهاري بخوريم. ايشان كيسهاي درآورد كه در آن نان خشك دوآتيشه و يه مقدار پنير توش بود گذاشت رو ميز خيلي با شهامت با هم نشستيم خورديم. براي ديگران ميگفت لازم شد بليط هواپيما ميگيرم اما براي خودش نان خشك و يه مقدار پنير. بعضيها وقتي ميخوان نون پنير بخورن ميرن يه جايي كسي نبيند وقتي ميتونست كار از نظر شرعي عيبي نداره ميگفت ببينين سنتشكن بود خطشكن بود. بعضيها مثل عقربه ساعت وقتي شما ميخواي عقب و جلوش ببري اول ميكشيش ميزنيش تو خلاص كه از تو دندهي عقربهها بياد بيرون. آزاد بشه بعد بتوني تنظيمش كني. اينام براي اينكه خودشون تنظيم بشن ميزنن تو خلاص يه جايي كه مردم نبيننشون ميرن. آقاي علامه هيچ وقت تو خلاص نميزد در عين حال تو دندهي مردم بود راه خودشو ميرفت كه مردم خودشونو اصلاح كنن با قدرت مييومد تو كار. اهل نهان كاري نبود. اين خصيصهي آقاي علامه است. كسي كه ميخواد از خدا بترسه بايد اول اين شهامتو داشته باشه كه از هيچ كسي نترسه اين مشكله. خداترسي اسمي راحت است. اگر بخواد اين خداترسي رسمي باشه بايد انسان از ترس ديگران آزاد شده باشه تا بتونه رسما منحصر به ترس از خدا باشه. از اين جهت هم در قرآن «يكفر بالطاغوت» را مقدم ميآورد بر « يؤمن بالله » « لا اكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي فمن يكفر بالطاغوت » . همه در مقابل خالق طاغوتند. هر كس هر چيزي رو به جاي خدا بگيرد طاغوت است. ما ائمه اطهار رو انبياء رو اينها رو در طول خدا و در راه خدا ميبينيم ميگيم سايه خدا بر سرشون افتاده نظر كرده خداوند هستند مأذون به شفاعت در شرايط خاص هستند اينجور نيست كه ريش و قيچي دست اينا باشه كه هر كاري ميخوان بكنن. «من ذا الذي يشفع عنده الا باذنه» همه در حضور او خاضعاند و خاشعاند. آقاي علامه به دليل اينكه دندان طمع را كشيده بود كه مريدش بشن و بخواد از مردم ارادت بهش داشته باشن، خودشو راحت كرد موفق بود. بسياري به ظاهر مريدها دنبال رو اينها هستند. اما در باطن مريدها خطمشي مرادشون رو تعيين ميكنند. گرو ميكشند يعني اگر شما روي امر ما نيايد ما هم ارادتمون رو سلب ميكنيم. اينام براي اينكه ارادتشون سلب نشه تا گاو و ماهي هر جا اونا رفتن ميرن. راه مريد بازي راه خدا نيست. فردا معلوم ميشه كه اينها جايي ندارن به هر جهت ايشان نهان كاري نميكرد. كيسه نان پنير را درميآورد و ميخورد. عدهاي كنار ما مرغ ميخوردن يكيشون يه ران مرغ آورد به ايشان تعارف كرد من فكر ميكردم ايشون قبول نميكنه ديدم خيلي با شهامت گرفته و گاز زد و به منم تعارف نكرد، چون ميدونست من بدم ميآد چيزي از كسي قبول كنم جلوي من خورد كه اينو بشكنه.
ايشان خيلي رعايت حال مرا ميكرد. به هر جهت خيلي صميمي با هم اومديم. رسيديم به تهران. شب بود. آمديم در خونه ايشان ديدم يه در چوبي در محله ونك. از اون جا تهران ديده ميشد. من تهران رو مثل قبرستاني ديدم. آقاي علامه گفت من در حال كلكوتم تو در چه حالي شيخ شيرازي؟ و ديدم آقاي علامه پرواز كرده كه اصلا تو عالم ديگس. چند شب و روز مهمانش بودم شبها غذا نون يك كمي كشميش يا انجير. پختني نبود. صبحها پا ميشد براي ورزش به منم ميگفت پاشو ورزش كن منم ميخواستم بخوابم. اصرار نميكرد. واي ميساد ورزش ميكرد ميگفت «بهشت آنجاست كارزاري نباشد كسي را با كسي كاري نباشد» اين اصرار دخالت در زندگي ديگري تلقي ميشد. اين بلد بود چه جوري كيان طرفرو حفظ كنه و بعد بيارتش تو كار. ما اومديم دبستان علوي قرار شد يك روز براي كلاسهاي سوم و چهارم و يك روز براي پنجم من صحبت كنم بعد از نماز. پدرم آخر شب كه بچهها ميخوابيدن تو كتابخونه قصه انبيا رو برا من ميگفت. حتي وقتي اسم انبيا ميآمد بياختيار گريهاش ميگرفت. اين تو حافظه من بود. من اين وقترو براي قصه گفتن شروع كردم. وقتي من صحبت ميكردم هيچ نيازي به ساكت كردن بچهها پيدا نميشد. آقاي حسيني به من گفت بچهها چنان تحت تأثير مطالب تو قرار ميگرفتن كه وقتي شما يه جايي مكث ميكردي رو بچگي خودشون پود قالي را ميكنند. چون من هميشه در حساسترين نقاط بحثو قطع ميكردم كه بچهها تشنه باشن. اينو از پدرم داشتم.
مرحوم علامه منو ميبرد دبيرستان علوي كلاس درس آقاي توانا، آقاي گلزادهي غفوري و ديگر اساتيد. بعد از من پرسيد كلاسش چطور بود؟ و در كلاس خودش منو ميبرد كه من نظر بدم. نسبت به كلاسهاي اساتيد از من نظر ميخواست. خيلي به ما محبت داشت.
يه شب هم توي منزلش عدهاي از نخبههاي مدرسه علوي رو آورده بود براشون صحبتهايي ميكرد. بعد از من نظرخواهي كرد. گفت به نظرت چطورن اينها. گفتم رو اينا شما چند ساعت در هفته كار ميكنيد؟ تعداد ساعتشو گفت. بعد من يه مقايسهاي كردم بين بچههاي مدرسه مسجد شمشيري كه من در شيراز روشون كار ميكردم و محصولات مدرسه علوي و روش كار. ما در تمام قسمتها توافق نظر داشتيم. منتها من تو مبارزات قبلي سابقهي زندان داشتم و مسجد شمشيري از جايگاههاي مهم مبارزه با رژيم بود. ولي مدرسه علوي برنامهاش كادرسازي بود و آقاي علامه براي ۵۰ سال آينده داشت فرد تربيت ميكرد. سياستش بايد همين باشد كه در سياست دخالت نكنه. سياستش عدم دخالت در سياست بود. به همين دليل روي نظر آيت الله العظمي بروجردي خيلي تأكيد داشت، چون در مبارزات سياسي آقاي كاشاني و مصدق، آقاي بروجردي را خواسته بودند به اين راه بكشانند ايشان نيامدند. نتيجه نهايياش هم روشن شد كه مصدق وقتي به قدرت رسيد ديگر به حرفها و برنامههاي آقاي كاشاني توجه نكرد. نتيجه اين مطلب اين شده بود كه آقاي بروجردي اظهار كرده بودند كه ما تجربه داريم هر وقت در سياست دخالت كرديم شكست خورديم. اين براي آقاي علامه حجت بود. چون آقاي بروجردي مرجع تقليدش بود و به ايشان شيفتگي داشت من هم نسبت به امام همين وضعيت را داشتم. امام هم نظر ديگري داشت. از اين جهت وقتي آمدم شيراز دستگير شدم بعد كه آزاد شدم با خود گفتم روي من حساساند ممكن است همين حساسيت به مدرسه منتقل شود. من موجب اسباب زحمت آقاي علامه نشوم. كارشان را انجام دهند. به ايشان نامه نوشتم كه من به دليل اينكه زندان رفتم و اينها روي من حساس هستند من سلامت و موفقيت راه شما را به اين ميدانم كه شما راه خودتان را برويد و من بيايم در اين جرگه كار سياسي ولي ايشان نظرش اين بود كه بيا كادرسازي بكنيم. آنها بعد در سياست دخالت بكنند. كه اين هم يك برنامه و حرف بزرگي است.
فكر ميكنم تفاوت زمان آقاي بروجردي و زمان امام تفاوت حضور مردم بود. مردم در زمان آقاي بروجردي نوعي بودند كه اگر روحاني دخالت در سياست ميكرد شكست ميخورد. امام ميگفت اگر ميخواهيم پيروز شويم بايد اينقدر دخالت بكنيم كه مجرب شويم و برنامه ورود و خروجش را بدانيم تا ديگر شكست نخوريم. ميشود گفت براي مردم عصر آقاي بروجردي راه آقاي بروجردي درست بود و براي مردم متحول شده و وفادار شد. زمان امام كار امام درست بود و براي آقاي علامه كه نظرش كادرسازي بود و بايد در يك منطقه امني اين كار را بكند نظر آقاي بروجردي كاربرديتر بود. چون اگر ميخواست در مسائل سياسي داخل شود تمام دستگاهش به هم ميپيچيد و نميشد. ما الان احساس ميكنيم كه براي بعضي جاها هنوز كادر تربيت نكردهايم و اين كادرسازي يك امر ضروري است. روش آقاي علامه نه يك ذره به خاطر ترس بود چون ترس از مخلوق از زندگي او بيرون بود نه يك ذره به خاطر مماشات نه يك ذره به خاطر تعلق به دنيا بلكه صد در صد بر اساس حجت عمل ميكرد حجت هم بر اساس نظر آقاي بروجردي. آقاي بروجردي هم بر اساس موضعي كه مردم داشتند.