مصاحبه انجام شده در تاریخ ۱۳۸۳/۰۷/۱۲
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند در مسیر زندگی انسانها مسایلی ایجاد میكند كه حكم تذكر را دارند. انسان خوشبخت از این تذكرها میتواند بهره بگیرد به شرطی كه بتواند دركش كند.
یكی از اتفاقات زندگی من برخورد با جناب آقای علامه بود كه مسیر زندگیام را تغییر داد. من به این تذكر خداوند توجه كردم و از آن بسیار بهره بردم. زمانی كه مدیر دبیرستان ونك بودم که ساختمان آن را به دستور آموزش و پرورش خودم ساخته بودم، یك روز در حالی که با لباس بسیار شیك، پیراهن زری، پاپیون و كت شلوار اتو كشیده نردههای مدرسه را رنگ میكردم، دیدم یك روحانی آمد و تند از کنارم رد شد. بعد از مدتی برگشت و سلام كرد. گفت: تو نباید با این وضع و لباس نقاش باشی ! تو چه كاره ای؟ گفتم: مگر من حتما باید نقاش باشم تا رنگ بكنم ؟ گفت: نه، میخواهم ببینم تو چه كارهای كه رنگ میكنی؟ گفتم: من مدیر مدرسه هستم. مگر چیزی از من كم میشود آخوند؟ فرمود: خیر و خداحافظی كرد و تند رفت. تا این كه بعد از چند روز در خانهی ما را زدند. دیدم همان آقای روحانی است. در را باز كردم. تند تند آمد بالا. گفت: آقا توالت دارید ؟ گفتم: كاری دارید ؟ بفرمایید. گفت: نه، میخواستم ببینم توالت دارید؟ گفتم: خوب بله، این جا هم هست. گفت: من هر روز میآیم این جا را تمیز میكنم، در عوض تو بیا مدرسهی علوی. من متحیر ماندم این كیست كه این حرف را میزند؟ مدرسهی علوی كجاست؟ چه خبره؟ با این یك كلمه برای همیشه زنجیری به گردنم انداخت و مرا به مدرسهی علوی برد و هنوز هم آن را میکشد. اول گفت: تو بیا مدرسهی ما را ببین بعد بگو میآیی یا نه؟ من آمدم مدرسهی علوی را دیدم، بعد اعلام كردم كه در خدمت شما هستم. من به چنین چیزی نیاز داشتم و خداوند به من نشان داد و مسیر زندگی من تغییر كرد و من هر چه دارم از آن به بعد از ایشان دارم و این شخصیت، شخصیتی دیگر از من ساخت كه توانستم بعد از آن حركتی انسانی داشته باشم.
از آن به بعد صبحها از ونك با هم میرفتیم دبیرستان علوی و عصرها با هم برمی گشتیم. در این مسیر بسیاری از مسایل را درك كردم. اولین چیز شعرهایی بود كه در ماشین برای فرزندانش میخواند و آنها را وادار میكرد شعرها را حفظ كنند. من در حالی كه در مدرسهی علوی درس میدادم، از ایشان خیلی بهره گرفتم. هر وقت هم كه گرفتاری داشتم، پیش ایشان میآمدم و خالی میشدم و میرفتم.
من مدتی دبیر ریاضی بودم و بعد معلم راهنما شدم. روزهای سه شنبه با هم جلسه داشتیم. در این جلسه مسایل مدرسه بررسی میشد و هر دفعه خانهی یكی از ما بود. خانهی آقای علامه، خانهی مرحوم روزبه، خانهی مرحوم موسوی و خانهی ما و… وقتی جلسه خانهی آقای علامه یا آقای روزبه بود، به ما سخت میگذشت. چون خانهی ما پذیرایی بود ولی خانهی آنها خبری نبود مخصوصاً خانه ی آقای روزبه یادم هست گاهی اوقات چادر خانمش را پهن میكرد ما روی آن می نشستیم. من در منزل آنها احساس كوچكی میكردم و این خود پند و اندرزی بود برای بنده.
من ۵ چیز در علامه دیدم:
اول علامه بر احساسات و ادراكات و عواطفش سلطه داشت. نوكر آنها نبود، آنها زیر سلطهی او بودند. هیچ وقت ندیدم احساسات، او را وادار به كاری بكند.
دوم علامه بر تمام اعضای بدنش تسلط داشت. اگر پایش یك جا میرفت، دست و مغز و دل و كلامش همان راه را میرفت. هیچ چیز خلاف هم نبود.
سوم علامه بر ارتباطاتش تسلط داشت. او چون بر من خود مسلط بود، بر چیزهایی كه با او در ارتباط بودند، سلطه داشت. هیچ وقت كلامی او را دگرگون نمیكرد، تشویقی در او اثر نمیكرد یا چیزی ملالی در او ایجاد نمیكرد. برای این كه دلی را نیازارد دردها را هم تحمل میكرد. من یك روز با پسرم كه میخواست ایشان را ببیند، خدمت ایشان رسیدیم. آقای علامه به تندی آمد پسرم را بغل كند، او بدون توجه پایش را گذاشت روی پای آقای علامه و من احساس كردم چه قدر درد گرفت ولی برای این كه او نفهمد چه کاری کرده است، آقای علامه حتی آخ هم نگفت و صورتش تغییر نكرد.
چهارم آقای علامه بر دارایی، دانایی خود یعنی آن چه داشت و میدانست، تسلط داشت.
پنجم آقای علامه بر زمان مسلط بود. وقت، نوكر آقای علامه بود. ما خیلی چیزها را خودمان میسازیم بعد نوكرش میشویم. ساختههای ما قبلهی ما میشود و سجدهاش میكنیم و آدمیت را فراموش میكنیم ولی علامه از همه ی اینها به دور بود.
او الگو و رهبر من شد و مسیر زندگی من را عوض كرد. من خودم را ساخته و پرداختهی مرحوم آقای علامه میدانم و هر چه دارم از اوست و این از سعادتهای من است.
زمانی كه پسر بیست سالهی ما یك باره از دنیا رفت، همسر من خیلی خیلی متاثر و دچار انواع مرضها شد. هر كاری كردم ، آرام نمی شد. دست به دامن آقای علامه شدم. ایشان یك روز آمد منزل ما و نیم ساعت با خانم من صحبت كرد. خانم من ازاین رو به آن رو شد و آن حالت جزع و فزع و بیزاری از زندگی و افسردگی با این نیم ساعت بر طرف شد. ایشان برای من و خانوادهام بركت بود.
من خاطرات بسیاری از آقای علامه دارم ولی هر چه قدر از او بگویم كم گفتهام. هنوز هم بچههای مدرسهی علوی، من را معلم خودشان میدانند و با خانواده و بچههاشان میآیند با من صحبت میكنند و مشكلاتشان را تا آن جا كه بتوانم حل میكنم. اینها همه از وجود ذیجود آقای علامه است. چون علمی كه در این خصوص آموختم، به توصیهی ایشان بود.
یك روز ایشان من را فرستاد با معلمی صحبت كنم كه به مدرسهی علوی بیاید. آدرسی به من داد كه اگر حالا هم دنبال آن بروم، نمی توانم آن را پیدا كنم ولی آن روز خدا مرا هدایت كرد و برد در خانهی آن معلم و با او صحبت كردم و او را به مدرسهی علوی دعوت كردم. كارهای ایشان خدایی بود. هر وقت كار خدایی باشد، خداوند همه چیز را درست میكند.
یك روز در برخورد با كسی كه به او بد و بیراه گفته بود، خیلی تواضع نشان داد و دستش را گرفت كه ببوسد تا او از كارهای گذشتهاش عذرخواهی نكند و خجالت نكشد. خلاصه هر لحظهای كه با او بودم، برای من درس بود.
یك روز یكی از معلمین به آقای علامه گفت: من مقداری پول میخواهم. ایشان به شخصی تلفن زد و گفت: حاج آقا هر چه دستت هست، بگذار زمین و این مقدار پول را بردار و بیاور. بعد از مدتی آن آقا آمد و یك دستمال ابریشمی پراز پول آورد. وقتی آقای علامه خواست پول را به آن معلم بدهد، معلم گفت: من دیگر نیاز ندارم. آقای علامه به آن شخص بازاری تلفن كرد و گفت: ما دیگر به این پول نیازی نداریم، بیایید آن را ببرید. آن آقا آمد و با تعجب به ایشان گفت: تو اولین آخوندی هستی كه پولی را كه به او دادهام پس میدهد!
یك روزی خانه آقای علامه را دزد زده بود. ما از مدرسهی علوی با ماشین آمدیم به ونك. یكی از اهالی به آقای علامه رسید و سراسیمه گفت: منزل شما را دزد زده! آقا زد زیر خنده و گفت: آنها مال من نبود، مال خودش بود، برد! ناراحتی ندارد! یعنی ایشان بر مال دنیا حاكم بود. چیزی در او تغییر ایجاد نمیكرد.
ایشان یك شخص غیرعادی بود. آدمی بود كه خدا او را برای تعلیم و تربیت انتخاب كرده بود. او روش خاصی در تعلیم و تربیت داشت كه دیگران نمیتوانند بفهمند. این اشخاص را ما نمیفهمیم كه هستند چون خودشان را نشان نمیدهند. وقتی آنها را از دست دادیم، میگوییم: وای برما كه چه گوهری داشتیم و از دست دادیم و نفهمیدیم و از بركتشان بهرهای نگرفتیم.
علامه میگفت: اگر انسانی را بتوانی تربیت بكنی ولی آن کار را نكنی، در واقع همهی انسانها را از بین بردهای. علامه میگفت: دل خانهی خداست، اگر خدا وارد دلی شد، او همیشه دنبال نیكی هاست و اگر شیطان وارد آن شد، دنبال زشتیها میرود.
علامه میگفت:
دوستی با مـردم نادان سفالـیـن كوزهای است
بـشـكـنـد ور نشكنـد بایـد بـه دور انـداخـتن
دوستی با مردم دانا چو زرین كوزهای است
نـشـكـنـد ور بـشكنـد بازش تـوانی سـاخـتن
این شعر هنوز در ذهن من هست و هر جا كه صحبت میكنم، آن را به كار میبرم. من اگر چیزی داشته باشم از اوست.
آقای علامه همهی نكات ریز را توجه داشت. حتی وقتی میخواست عصبانی بشود، با حساب عصبانی میشد و به شخصیت کسی لطمه نمیزد. وقتی به یك مسأله برخورد میكرد، تا آخرین مرحلهی آن را دقت داشت و بعد نظر میداد و چیزی بر خلاف رضایت خدا انجام نمیداد. ملاكش خدا بود. او غذا میخورد كه برای كار در راه خدا قدرت داشته باشد. او راه میرفت در راهی كه خدا راضی بود. او برای خاطر خدا به نیازمندان قرض میداد.
علامه میگفت: با شانههای خودمان پلی بسازیم برای فرزندان خود و از آنها بخواهیم وقتی از روی این پل گذشتند، خودشان پلی بسازند برای دیگران.
علامه میگفت: اگر دنبال ثروت میروید، آن قدر مصرف كنید كه نیاز دارید چون دیگران هم هستند. این نصیحت بزرگ فقط متعلق به افراد از خود گذشته است که میتوانند چنین نصایحی ارائه دهند و هر كسی نمیتواند. كسانی هم كه به او نزدیك اند، این چنین میشوند.
من بچهای را در یك خانوادهی غیرمذهبی دیدم كه زمینهی خیلی خوبی داشت. به آقای علامه گفتم: این بچه اثر پذیر است و بعدا منشأ اثر میشود؛ اجازه بدهید در مدرسه علوی ثبت نام كند، من مسئولیتش را میپذیرم. ایشان با توجه به حرف من او را پذیرفت.
صبحها در مدرسه یك ربع قرآن میخواندیم. روز اول این بچه گفت: آقا من بخوانم ؟ گفتم: بخوان. او نمیتوانست درست بخواند ولی بعد طوری شد كه در كلاس سوم دبیرستان، بهترین قاری قرآن بود. این بچه شاگرد اول كلاس بود و تمام خانوادهاش را از این رو به آن رو كرد. تا سال چهارم رشتهی برق دانشگاه شریف تحصیل كرد و در جنگ شهید شد. این جوان را مدرسهی علوی این طور كرد و این به بركت آقای علامه چنین وجودی شد.
من گاهی كه به خارج مسافرت میكنم، میبینم فارغ التحصیل مدرسهی علوی رفتار و حركاتش با دیگران فرق دارد. شخصی در آمریكا میگفت: دكتر خیلی خوبی در این جا از شاگردهای شماست و من نمیتوانم از او وقت بگیرم ؛ شما برای من از او وقت بگیرید.
اگر بعضی از شاگردهای علوی خطا كردند، تعدادشان این قدر كم است كه به تعداد خوبها نمیرسد.
علامه بعثتی در تعلیم و تربیت ما ایجاد كرد. الآن هر كسی که می خواهد مدرسهی اسلامی باز كند، سعی دارد الگویی مثل مدرسه ی علوی داشته باشد.
آقای دكتر حاج سید جوادی گفت: آقای علامه برای گرفتن مجوز مدرسهی علوی در تابستان ۱۳۳۵ از من كمك خواست. گفتم: حالا كه نمیشود، شهریور ماه است ! من خودم دو سال است كه میخواهم مدرسه باز كنم ولی مقدمات آن فراهم نشده است، شما چه طور میتوانید تا مهر مدرسه باز كنید ؟! او گفت: پیش از شروع سال تحصیلی یك روز دیدم آقای علامه چند آفتابه به دست دارد و به اتوبوس آویزان شده، به من نشان داد و گفت: اینها را برای مدرسه خریدهام. با خودم گفتم: این شخص با این همت است كه توانسته در این مدت كوتاه مدرسه باز كند !
ایشان برای معلمین ارزش زیادی قائل بود. اولین حقوقی كه میخواست به من بدهد، چك سفید امضا كرد و گفت: هر چه خودت میخواهی بنویس ! ایشان میفهمید چه كار میكند. آیا چنین آدمی الآن پیدا میشود؟!
معمولا برای دانش آموزانی كه میخواستند آنها را بپذیرد، به من میگفت: برو در فلان مدرسه او را آماده كن و به او درس بده تا در مدرسهی علوی قبول شود. او به درد این مدرسه میخورد.
من شاهدم كه ایشان خرج تحصیل دانشگاه بعضی دانش آموزان را هم ماه به ماه تأمین میكرد و هیچ كس نمیفهمید. خود دانشجو میرفت از بانکی که مشخص کرده بودند برداشت میکرد. آبروی بچهها را حفظ میكرد. این بود كه شاگردانش هم همین طوراند. دانش آموزان مدرسهی علوی هر چه دارند، از ایشان دارند. من یكی از فارغ التحصیلان مدرسه را دیدم با توجه به این كه میتوانست در قضاوت خلاف كند، با وضع عجیبی مثل علامه بر خود مسلط شد. این عظمت علامه بود كه نمیگذاشت كسی خلاف كند. علامه به هیچ كس اجازه نمیداد كه خلاف آن چه هست حرف بزند.
علامه در انتخاب معلم به نكات حساسی توجه میكرد: رفتار ظاهری معلم، كلام معلم، ساده پوشی معلم، طرز ارتباط برقرار كردن معلم و تفكر معلم. وقتی كسی را با این شرایط پیدا میكرد، بدون معطلی میرفت وهیچ چیزی جلودارش نبود. اگر كاری را صلاح میدانست، صد در صد آن را انجام میداد، حالا هر قدر خرج داشته باشد. برای آزمایشگاه فیزیك، شیمی و طبیعی هر چه لازم بود تهیه میكرد. مرحوم روزبه در آزمایشگاه فیزیك این قدر تلاش میكرد تا فردا كه بچهها آزمایش میكنند، درست نتیجه دهد. ما سه سال تفسیر قرآن، پیش او خواندیم. این روزبه را علامه روزبه كرد، ولی علامه كارهای مفید خود را به مرحوم روزبه نسبت میداد.
علامه برای معلمین خانه تهیه می كرد و زندگی آنها نتیجهی فعالیت اوست. برای این كه مدیری را شخصیت بدهد، او را میفرستاد تصدیق پایه یك رانندگی بگیرد تا احساس قدرت بكند.
معلمهایی را انتخاب میكرد كه بالا ترین سطح علمی را داشتند. تا آنها را محك نمیزد، دانش آموزان را در اختیار آنها نمیگذاشت. برایش گناه بود كه معلم ضعیف بیاورد. دائم در حال پرس و جو و با دقت عجیبی دنبال معلم بود. خودش را میشكست و میگفت: برای یتیمان آل محمد (ص) باید فداكاری كنیم.
وقتی درس اخلاق میداد، غرق مطالب بود. حتی با بدترین حال جسمی خودش را به كلاس میرساند تا یك مطلب اخلاقی به بچهها یاد بدهد. به آن چه میگفت: اعتقاد داشت. و چون سخن كز دل برآید لاجرم بر دل نشیند سخنش بر دلها مینشست. اگر به چیزی اعتقاد نداشت نمیگفت.
من اغلب سر كلاسهایش میرفتم و چیز یاد میگرفتم. میگفت: برو كار مرحوم نیرزاده را ببین، میرفتم و مسائلش را با ایشان مطرح میكردم. ایشان در این مسائل خیلی دقیق بود. منتهی هیچ كس نمیدانست ایشان چه كار میكند و این از هنرهای عجیب و غریب ایشان بود كه نمیخواست هیچ كس او را بشناسد.
هر چه ما معلمها میخواستیم، برایمان عملی میکرد. چیزی نبود كه ما بخواهیم و او انجام ندهد. به اندازهی كافی امكان فراهم میكرد. ما وقتی از مدرسه شب به خانه برمیگشتیم، خسته و كوفته بودیم ولی خوشحال بودیم از این كه میدیدیم كارمان نتیجه دارد.
ما هنوز خیلی زود است كه بفهمیم چه شخصیتی را از دست دادهایم. بعداً خواهیم دید كه چه قدر یتیم شدهایم.
والسلام