مصاحبه انجام شده در ۱۳۸۳/۲/۴
بسم الله الرحمن الرحیم
ما بچه بودیم و باهم در باغ نو ونك بازی میكردیم. یكی از روزها من زمین خوردم و شاخه ی درخت پای مرا زخم كرد. آقا با مهربانی با پارچهای آن را بست و هر دو روز یك دفعه میآمد و از من احوال پرسی میكرد.
وقتی من رفتم سربازی، ایشان هنوز ازدواج نكرده بود و منزل حاج محمد آقای وارسیان ساكن بود. یك روز گفت: شنیدم تو شب ها باغ شاه نمیخوابی، شب باید پهلوی من بیایی. از آن به بعد شبها پیش ایشان میرفتم، شام درست میكرد، مینشستیم باهم میخوردیم بعد مرا نصیحت میكرد، مثلا میگفت: بعضیها انسان را به سمت كارهای زشت میكشند؛ پس هركس از هر كجا آمد و سلام علیك كرد، نباید با او رفیق شد. صبح زود هم مرا صدا میكرد. به این ترتیب ۴ ماه شبها مهمان ایشان بودم.
چندی نگذشت كه ایشان به قم رفت. یك روز از قم آمد و گفت: فردا صبح بیا ونك كارت دارم. صبح آمدم ونك. گفت: باید از روز شنبه مغازهی آمیرزا محمد باقر پدرم را تحویل بگیری. از همان روز مغازه پدر ایشان را تحویل گرفتم و مشغول این كار شدم.
یكی از روزهای تابستان موهایم بلند شده بود، سلمانی رفتم. گفت: وقت ندارم. برگشتم مغازه. ایشان گفت: كجا بودی؟ گفتم: سلمانی بودم ولی اگر یك ماشین اصلاح داشتم راحت میشدم. بعد از ظهر ایشان یك ماشین اصلاح برای من به مغازه آورد.
آقا تابستانها ییلاق منزل ما میآمدند. یك روز خانمشان میخواست تهران برود و چون دختر كوچك آنها شیر خواره بود، آقا به خانم من گفت: اگر این بچه شیر خواست مبادا بدهی همسایه ها شیر بدهند، خودت شیر بده.
مرحوم پدرشان كسالت داشت. یك روز صبح جمعه حمام رفته بود. یك نفر از اهالی محل آمد مغازه و به من گفت: آمیرزامحمد باقر در خزینه حالش به هم خورده و سكته كرده، شما محل آقا را بلدید به ایشان اطلاع بدهید. من اتوبوس نشستم رفتم خیابان ناصرخسرو كه بروم بازار آهنگرها خانهی مرحوم حاج خان پدر خانم ایشان. در ناصر خسرو ایشان را دیدم. پیاده شدم سلام علیك كردم. گفت: چه خبر؟ گفتم: پدرتان در حمام كسالت پیدا كرده، آمده ام دنبال شما. خواستم تاكسی بگیرم. گفت: احتیاج به دكتر دارد؟ گفتم: مثل این كه ندارد. گفت: پس تاكسی نگیر. آمدیم توپخانه اتوبوس سوار شدیم و آمدیم ونك. دیدیم محلیها هم آمدهاند و زنها گریه میكنند. ایشان یك فاتحه خواند و گفت: وصیتنامه را بیاورید. آوردند، ایشان نگاه كرد و گفت: در وصیت نوشته شده كه ونك دفن شوند. جنازه را در خانه شستند. محلیها مشغول كندن قبر در امام زاده بودند. یكی از محلیها آمد و گفت: این جا یك جوی آب بوده كه جزو امام زاده است ولی آن طرف نیست. آقا دوباره وصیت نامه را نگاه كرد و گفت: نوشته قبرستان عمومی ونك. لذا جنازه را به محل فعلی آورده و همین جا دفن كردند. یك ختم ونك گذاشتند و یك ختم هم تهران. یك شب مانده به هفت آمد در مغازه به بنده گفت: صورت اشخاصی كه میدانی احتیاج دارند بده. ۳۵ نفر صورت دادم. گفت: هر نفر ۳ كیلو برنج درجهی یك، نیم كیلو روغن كرمان شاهی و نیم كیلو گوشت خودت باید بگیری و بین آنها تقسیم كنی. من هم این كار را كردم.
شب عید میآمد مغازه و میگفت: چند نفر مستحق در ونك سراغ داری؟ من صورت میدادم. میگفت: برنج درجهی یك به آن ها بده. گاهی تلفن میكرد كه فلان كس وضع زندگی اش چه طور است؟ اگر خوب نبود، میگفت: بگو فلان ساعت بیاید خانهی ما. طرف را میدیدم و میگفتم: آقا كارتان دارد. اگر كسالت و مریضی داشتند دكتر میفرستاد و پول دوایشان را میداد.
من مریض شدم رفتم بیمارستان. آقا همان روز به یكی از دوستانش تلفن زد كه اگر من قلبم ناراحت شده باشد تو چه كار میكنی؟ گفته بود: در حد توانم خدمت میكنم. آقا گفته بود: آقای زاهدی را بردهاند بیمارستان، معطل نكن. خود آقا هم یك روز در میان عیادت من میآمد. بعد هم كه بهتر شدم و مغازه آمدم میآمد و میگفت: سید ! كاری نكنی دوباره بروی بیمارستان.
ایشان در ونك جلساتی تشكیل داد. مرحوم حاج مقدس و بعد هم مرحوم حاج شیخ حسین خندق آبادی را دعوت میكرد. حاج مقدس از مسجد سید عزیزالله بعد از نماز مرحوم حاج سید احمد خوانساری میآمد ونك سخنرانی جلسه را میكرد. ایشان یك مشت جوان درست كرده بود همه با نماز، همه با قرآن كه خودشان میگویند ما هر چه داریم از آقای علامه داریم. یكی از روزها بعضی از این جوان ها در باغ نو چند نفر مشروب خور را كتك زده بودند. فردا صبح بگیر بگیر شد. من داشتم مغازه را باز می كردم كه ژاندارمیآمد و گفت: شما را خواسته اند. یكی از محلی ها كه اسم و رسمی داشت، گفته بود: چرا جوان ها را گرفته اید؟ فلان كس رئیس این هاست و به فدائیان اسلام وابستگی دارد. دیدم آقا را هم آوردند. بعد یكی از محلی ها به رئیس پاسگاه گفت: ایشان را چرا این جا آوردید ؟ گفت: این طوری گفتند. گفت: بیخود گفتند. بعد به آقا گفت: شما تشریف ببرید من به جای شما هستم.
این جلسات تقریبا ۴ سال به صورت سیار بود كه بعد از این جریان تعطیل شد.
در آن زمان مدرسه ها مختلط بود. خانم من به آقا گفت: ما دخترمان را جرأت نمیكنیم مدرسه بگذاریم. آقا چند نفر را خواست و گفت: شما محلی برای مدرسه تهیه كنید، پولش را من میدهم. بعد یك خانم معلم آورد و یك منزل برایش تهیه كرد و تا وقتی كه مدرسهی ونك مختلط بود، به دخترها درس می داد. این مدرسهی دخترانه تقریبا ۳ سال برقرار بود.
ایشان قبلا مقداری پول به من میداد و بعد برای منزل جنس میبرد. ده، بیست روز كه میگذشت، میگفت: حساب ما چه قدر است؟ مثلا میگفتم: ده تومان. دوباره مقداری پول میداد و میگفت: میخواهم بدهكار نباشم.
پاكتهای پلاستیك را جمع میكرد و دو مرتبه به مغازه میآورد و اگر چند جنس را در چند كیسه به ایشان میدادیم، همه را در یك كیسه میریخت و میگفت: اینها اسراف میشود.
ماه رمضان برنج و روغن و پول به فقرا میداد. مثلا می گفت: صد هزار تومان به فلانی و پنجاه هزار تومان به فلانی بده. از این كارها زیاد داشت. چه قدر برای اشخاص خانه تهیه كرد. چه قدر كار ازدواج افراد را راه انداخت. چه قدر به مریضها كمك كرد و دكتر معرفی نمود.
ایشان نسبت به من از پدر هم گرمتر بود. در هر مشكل و ناراحتی بالا سر من بود.
در مجالس ختم همان جلوی در مسجد مینشست.
در رسیدگی به افراد خیلی تلاش می كرد. بعد از فوتشان افراد می آمدند و با گریه میگفتند: پدر ما فوت كرده است.
ایشان خیلی پیاده روی میکرد و میگفت: سلامتی انسان به راه رفتن است.
یك روز من كسالتی پیدا كرده بودم، به من گفت: یك دستوری به تو میدهم. در غذا خوردن لقمه را كوچك بردار و آن قدر بجو تا نرم شود. بعد من سیگار میكشیدم. یك روز سیگار را از من گرفت و گفت: دیگر نبینم سیگار بكشی. الآن چهل سال است كه دیگر سیگار نمیكشم.
تابستان ها بچه های مدرسه ی علوی را باغ نو ونك میآوردند و نهار میدادند. ایشان وسایل نهار را میخرید و ما میپختیم و خودش هم مرتب سركشی میكرد.
موقعی كه شیر كم و صفی بود، من چند شیر كنار گذاشتم. وقتی به ایشان دادم، یك شیشه بیشتر برنداشت. یك روز همسایه ی آقا گفت: حاج آقا یك كارتن تخم مرغ می خواهد. من با خودم گفتم: شاید میخواهد به كسی بدهد. یك كارتن تخم مرغ كنار گذاشتم. وقتی آقا آمد، گفت: چی؟! یك كارتن! دو دانه می خواهم. دو تا گرفت و رفت.
راجع به قول و قرار اگر مثلا میگفت: من فلان ساعت با شما كار دارم، سر ساعت در مغازه بود بدون یك دقیقه پس و پیش.
منزل ایشان همان منزل پدری و فرش های آن هم همان فرش های قدیم و پرده ها همان پرده های چلوار بود كه هنوز هم هست. خلاصه این منزل آقا كه پدرشان ساخته بود، تا به حال هیچ تغییری نكرده است.
بعضی وقت ها مغازه ی ما میآمد و میگفت: برنج خوب داری؟ چون جنس متوسط به كسی نمیداد و در این كار بی اندازه دقیق بود.
اگر كارگری در منزل آقا كار میكرد، دسته ی پول را به او میداد و چشمش را میبست و میگفت: هر قدر میخواهی بردار. چیزی كه میخرید اصلا نمیپرسید: این چند و آن چند؟ فقط میگفت: چه قدر شد؟ البته خیلی هم باهوش و با ذكاوت و هوشیار بود و گول نمیخورد.
خلاصه اخلاق و كردار ایشان همه را جذب كرده بود.
والسلام