مصاحبه انجام شده در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۱
بسماللهالرحمنالرحیم
موقعی كه من از آشتیان به تهران آمدم، در گروه فرهنگی آذر مشغول تدریس شدم. مؤسسین آن افرادی مثل مرحوم نحوی و مرحوم فریدون كوشا و مرحوم اشراقی و آقای نوری بودند که در دبیرستان علوی هم تدریس میكردند. من در مدرسهی آذر شماره۲ پشت میدان بهارستان در كلاسهای كنكور درس میدادم. در سال ۱۳۵۳ از مدرسهی علوی پیغام دادند كه ما میخواهیم برای آمادگی كنكور شاگردهای خود را به گروه فرهنگی آذر بفرستیم. مسئول این كار آقای مهینبخت بودند كه تا دو سال پیش هم دبیر شیمی علوی بودند. دو كلاس برای بچههای علوی گذاشتند. من ادبیات كنكور را برای آنها تدریس میكردم. ظاهرا نحوهی تدریس من به گوش مرحوم علامه رسیده بود. یك روز تلفن زدند و ما را به دبیرستان علوی خواستند. رفتم و برای اولین بار مرحوم علامه را دیدم. سلام و علیك كردیم. ایشان فرمودند: آیا شما به تدریس در این جا علاقه دارید؟ من ساعت كارم واقعا جای خالی نداشت، چون در چند مدرسه مثل: آذر، ابوریحان و خامنهایپور درس میدادم. گفتم: نمیتوانم. ایشان فرمودند: زمینی كه میخواهیم كشاورزی كنیم، باید زمین آمادهای باشد تا بذری که میکاریم، محصول بهتری بدهد.
ایشان خیلی سرحال بودند و روی ما اثر گذاشتند. فكر نمیكردم یك روحانی این طور حال و حوصله داشته باشد و شوخی و صحبتهای جالب بكند. وقتی به گروه آذر رفتم، مرحوم فریدون كوشا گفتند: آقای علامه مرد بینظیری است. خود مرحوم كوشا و مرحوم اشراقی و دیگران در مدرسهی علوی درس میدادند. این باعث شد كه ما بیشتر علاقمند شویم.
بار دیگر آقای علامه تلفن كردند كه من بروم علوی درس بدهم. باز هم ساعت كار اجازه نمیداد. گفتم: نه. ایشان فرمودند: یك مسلمان فقط در لا اله الا الله نه میتواند بگوید. باز این صحبتشان در من اثر گذاشت. تا این كه انقلاب شد و ۳سال بعد از انقلاب دوباره پیغام دادند و ما آمدیم و تا الآن حدود ۲۴ سال است که در علوی تدریس میکنم.
من فارغ التحصیل دانشسرای تهران بودم و در سال ۱۳۳۴ رسما استخدام آموزش و پرورش شدم و همیشه در سال آخر دبیرستان درس میدادم قبلا ششم و حالا پیش دانشگاهی. تنها مدرسهای كه کلاس سوم را درس دادم، دبیرستان علوی بود آن هم حسب الامر آقای علامه. بعد از ۲ ـ ۳ سال دیدم تدریس سوم با پیش دانشگاهی خیلی سنگین شده است و من به هر دو نمیرسم. به مدرسه مشکل را گفتم، دلایلم را قبول كردند و قرار شد كلاس سوم نروم. یک روز بعدازظهر خرداد ماه وقتی به منزل رسیدم، گفتند: آقای علامه تلفن كردهاند. من به ایشان تلفن زدم و حال و احوال كردیم. گفتند: فردا صبح ساعت ۷ من میخواهم بیایم منزل شما. گفتم: من خدمت شما میرسم. گفتند: خیلی خوب، ساعت ۷ این جا باش. سر ساعت ۷ در زدم، ایشان آماده بودند. خیلی کوتاه سلام و علیک و حال و احوال کردند. بعد فرمودند: شما کلاس سومها را زمین گذاشتید؟ گفتم: بله، چون كارم خیلی زیاد است. گفتند: چند ساعت سومها را میرفتید؟ گفتم: ۶ ساعت. گفتند: واقعا زیاد است. شما به خاطر من یك ساعت سوم بروید. من قبول کردم. ایشان فرمودند: بقیهاش با خود بچههاست. قرار شد یک ساعت برویم ولی دوباره این یک ساعت برگشت به ۶ ساعت. دیگر چیزی نمیتوانستیم بگوییم، چون ایشان موافق نبودند.
تا این که احساس كردم این مقدار تدریس برایم خیلی مشكل است. به مدرسه گفتم: موضوع را به گونهای با آقای علامه مطرح كنید كه ایشان راضی شوند. یك شب تلفن زنگ زد. دیدم آقای علامه هستند. سلام و علیك و حال و احوال كردیم. بلافاصله گفتند: من فردا برای معالجه عازم لندن هستم، میخواهم با خیال راحت بروم، سومها را چه كار میكنی؟ میروی یا نمیروی؟! گفتم: چشم، میروم. گوشی را گذاشتند و ما مجددا رفتیم سوم.
سال ۸۱ فكر كردیم یك معلم برای تدریس سوم پیدا كنند. یك معلم آمد، موفق نبود. دیگری آمد خوب بود. به این صورت مشکل سوم حل شد.
آخرین دیدار ما با آقای علامه در خرداد ماه ۱۳۸۲ بود. با آقای نوری آمدیم ونك، آقا استراحت میكردند. فرمودند: شما صحبت كنید. ما غافلگیر شدیم. عرض كردم: وقتی ادبیات تدریس میكنیم، بچهها خیلی علاقهمندند بدانند كه این اشعار ناب و نغز كه در دل و جانشان مینشیند، گویندهاش شیعه بوده یا نه؟ ما در جواب چه بیان كنیم؟ ایشان فرمودند: باید مطالب را با حق بسنجیم، اگر دیدیم منطبق با حق است، آن سخن را میپذیریم و اگر نبود نمیپذیریم. باید به شاگرد بفهمانیم اوضاع و احوال و موقعیت زمانی سرایندهی آن اشعار چه بوده است؟ و آیا آنها جرأت میكردند عقیدهی خود را بیان كنند یا نه؟!
بعد این مطلب را مطرح كردند که ما معلمان مسئولایم و قبل از این که به دیگران بگویند شما چرا یاد نگرفتید؟ به معلم میگویند شما چرا یاد ندادید؟ بعد به فرزندشان فرمودند: این حكمت نهجالبلاغه را برای ما بنویسد که ما اخذ الله علی اهل الجهل ان یتعلموا حتی اخذ علی اهل العلم ان یعلموا (حكمت ۴۶۹) “خداوند از نادانان پیمان نگرفت که یاد بگیرند تا این که از دانایان عهد و پیمان گرفت که یاد دهند” و این نوشته را به بنده دادند كه من آن را هنوز دارم.
من به كار معلمی از روز اول عشق و علاقه داشتم و ارزش معلمی را به معنای واقعی در عمل احساس میكردم. به لطف خدا من در این سن و سال در چند مدرسه درس میدهم، هر مدرسه یک ساعت، یك ساعت و نیم اما تعداد ساعات تدریسم در مدارس علوی، نیكان و احسان از همه جا بیشتر است و هیچ وقت به فکر مبلغ حق التدریس در این مدارس نبودهام.
آقای علامه گاهی با این که كاری نداشتند به من زنگ میزدند و میپرسیدند: وضع این بچه مسلمانها چه طور است؟ طرح این پرسش بیانگر این نکته بود که ایشان همیشه به فکر تعلیم و تربیت بچهها بودند.
من میدیدم همهی صفاتی كه در انسانیت به ما یاد داده بودند، در آقای علامه دیده میشد. اگر ایشان نبودند مشكل بود که ما در مدرسهی علوی درس بدهیم. گویا یك نیرو و جاذبهای ما را به كار گرفته و رها نمیكرد.
حـلـقهای بـرگـردنـم افـکنده دوست
میكشد آن جا كه خاطرخواه اوست
آقای علامه بر شاگردان خودشان اثر گذاشته و خصلتها و صفات خودشان را بین آنان تقسیم كردهاند. ایشان اعجوبهای بودند که با سجایا و صفات ملکوتی خود، افراد را برای تدریس در مدرسهی علوی جذب کردند و به برکت وجود ایشان این مدارس راه کمال را پیمود.
این همه آوازها از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بـود
والسلام